#تا_آسمان_پارت_14
تمام تنش بی تپش مانده بود.مثل ماهی دور افتاده از آب.نفسهایش میرفت اما برنمیگشت.آن هوای سرد آذر ماهی در آن محوطه ی پر دارو درخت حجم سینه اش را پرنمیکرد انگار...
بند کوله ی چرم قهوه ای میان انگشتانش مچاله شد.
گام مرددی به جلو برداشت...باید میرفت...باید.....میرفت.
-خواهش میکنم.
شرمنده شد از لحن صدای ملتمس و اندکی سرزنش بار او .شاید هم از بی تربیتی خودش.
پلکهایش را که بالا کشیدبرق نگاه زلالش طعنه میزد به موج دریا.
غرق شد...تمام وجودش....تمام دنیایش.
دیگرنفهمید هاله و حدید کی غیبشان زد.
نفهمید چه برسر کلاس بعدی اش آمد.
نفهمید کی و چطور نشست در برابرش.....در همان کافه ی نیمه تاریک....زیر همان لوای حزین موسیقی
"بغض نشسته توگلوم.........وقتی نشستی روبه روم
من از خودم چرا بگم............میخوام ازون چشا بگم"
romangram.com | @romangram_com