#تا_آسمان_پارت_15
هرگز نفهمید چی گفت و چی شنید.
نفهمید کی پدر هاله از او خواستگاری کرد.
فقط نگاهش کرده بود.نگاهش کرده بود و در کمال ناباوری دوماه بعد نشسته بود سرسفره ی عقد.
چشمهای خیسش را روی هم آورد.
با صدای دوتقه ی کوتاه به در ,سر از روی زانوهایش برداشت.
آیسان بود که با نگاهی دلجو و شرمگین خم شده بود و از لای در نیمه باز اتاق نگاهش میکرد.
حبابهای لغزان اشک دوباره دنیایش را غرق کرد. بازو کشید روی صورتش و ایستادپشت پنجره.
باران شدت گرفته بود وقطرات ریز ریزش می افتاد روی شیشه ها. می رسید به هم ولیز میخورد به پائین.از باران نفرت داشت.شقیقه اش را تکیه داد به آلو مینیوم سردپنجره و نگاهش را داد به آن بیرون׃بارون بازم شروع شد.
صدای آیسان هم مثل صدای خودش پراز زخم بود انگار:اووهوم....بارونو فقط از پشت شیشه دوس دارم.
پلک های نمناکش آهسته به هم خورد:ولی من متنفرم ازش.
نزدیکتر شدن آیسان رااز هجوم عطر لباسهایش حس کرد.
-وقتی تو بیمارستان چشمامووا کردم..وقتی فهمیدم دیگه نیست...نگاهمو دادم به آسمون وپنجره ی کوچیک بیمارستان...میخواستم بدونم آسمون اولین روز زندگیم وقتیکه بدون اون شروع میشه چه جوریه...دیدم بارون لعنتی هنوزداره میباره.....درست مثل لحظه ای که پرکشید....درست مثل همه ی روزایی که با هم زیر بارون راه می رفتیم.... من دیوونه بازی در می آوردمو اون میخندید.....دیگه از اون موقع به بعد از بارون بدم اومد....ترجیح میدم هر وقت بارون میباره بشینم تو خونه....از صداش متنفرم...ازعطرش بدم میاد.....از اسمش حالم به هم میخوره...لبخندش تو پائیزشیش سال پیش توکافه جلو دانشگاه هنوز جلوی چشممه.انگار هر کدوم این قطره ها دارن جای این همه سال نبودن اونو پر میکنن.
romangram.com | @romangram_com