#تا_آسمان_پارت_86

نگاهش لرزید.

کف دستش روی صورت دخترک ماند. صدای قهقهه های دخترک ٬چسبیده بود به سلولهای مغزش.

فکر کرد که میشد بی رویا بود.میشد بی خاطره سر کرد.میشد بی آنکه آرزویی داشت ،ادامه داد و نگران باقی عمر نشد.میشد بدون تمام اینهازنده بود اما نمیشد که زندگی کرد. نمیشد.

تمام امروز را به اینها فکر کرده بود. به صدای بیست و دو سالگی از دست رفته اش. به تصاویر تکه تکه ای از گذشته. به لبخندهای ساختگی حاجی....به نگاه های مات مانده ی مهراد.

پلک زد و ردی از رطوبت چشمهایش روی شیشه ی قاب افتاد.انگشت اشاره اش راگذاشت جای آن قطره ی بی رنگ.

بلند شد. پای چمدان قرمزش زانو زد .قاب عکس را برد لای لباسها و دستهای خالی اش را از درون چمدان بیرون کشید.

ایستاد در برابر میز توالت و به سایه ی غمگین و بی فروغ چشمهای تنهای زن توی آینه نگاه کرد.

مردمکهای شیشه ای اش مثل ماهی های قرمز هفت سین به صرافت آرزوهایی که توی دلش معلق مانده بوداین ورو آن ور می رفت.

دقیقه به دقیقه ی شب قبل را به مدد آرامبخشهایش خواب دیده بود.از لحظه ای که سرروی بالش گذاشته و پلکهایش را به هم دوخته بود.محمد آمده بود میان کابوسهایش.تمام شب را از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کرده بود.

صبح که چشمهایش را باز کرد مژه هایش خیس بود و قلبش لرزان.

نه به بابافرهاد وقتی که پای میز صبحانه با دلواپسی حالش را میپرسید حرفی زده بود نه به نگاه های نگران مادرش جوابی داده بود.

چشم بست. دست زیر موهایش برد و سینه ریز را باز کرد.گوشواره هایش را .دستبدظریف دور مچ لاغرش را . دست چپش را مقابل صورت بالا آورد.حلقه را بیرون کشیدوبه انگشت خالی از تعهدش نگاه کرد.


romangram.com | @romangram_com