#تا_آسمان_پارت_85
مور مورش شد و دوباره معده اش به هم پیچید.چرا چشمهایش اینهمه تاریک بود؟جورعجیبی نگاهش میکرد. انگار که میان خلسه باشد .انگار که سعی دارد بشناسدش.
صدای قلبش کم کم میان پرده ی گوشهایش اکو شد.
چرخی به کمرش داد و چسبید به خنکای دیوار.دست روی قفسه ی سینه ی متلاطمش نگه داشت .اعتراف میکرد که از نگاهش میترسید.هیچ نگاهی هرگز اینهمه اضطراب ونا امنی را یکجا به قلبش تلقین نمی کرد.
دستپاچه ، روی موهای مواد خورده اش دست کشید. روی چشمهای خسته اش. لبهای یخ کرده اش.روزش را مرور کرد.تمام لبخندهای تحمیلی اش را.حرفهای کلیشه ای ...آه های فرو خورده ....چهره هایی که دیده و تمام صداهایی که شنیده بود را.
نگاه بلاتکلیفش توی سالن نامرتب پر گرفت...روی پرده های کشیده.... شلوغی آشپزخانه .....روی گلدانهای گل دو سمت ورودی.
سلطنتی های لاجوردی که به موازات دیوار ها چیده شده بودند. لبهایش کج شد.آنجور که مادرش با هول و ولا ساکهایشان را بسته و تنهایشان گذاشته بود.
با صدای روشن شدن ماشین او ترس تمام وجودش را گرفت. قبل از اینکه پاهایش به تراس برسد ماشین مهراد از در ویلا پرشتاب خارج شد.
وارفت و با دستهای شل آویزان دستگیره ی در شد:کجا رفت؟
***
حوله ی کوچک را بی فکر روی دنباله ی موهایش کشید و آبش را گرفت.نشست لبه ی تشک و خودش راپیچید میان بازوهایش. نسیم سرد شب از درز پنجره می زد زیرموهایش.نگاه گنگش به روبه رو بود .روی شیپوریهای سفید که با بی قیدی رهایش کرده بود مقابل آینه.
پلک زد وسرش برگشت به پهلو. سمت تصویر کوچک دخترکی خوش خیال که از میان قاب چوبی نگاهش میکرد.با لبخندهایی که انگار هزاره هااز آخرین حضورشان گذشته بود.
قاب عکس را برداشت و با حسرتی عجیب به خودش نگاه کرد. نشسته بود میان بابافرهاد و مامان بانویش.شب تولد چهارده سالگی.شمعهای روشن روی کیک آبی.به پیراهن پیراهن چین دار صورتی اش نگاه کرد.رنگی که محمد دوستش داشت.رنگی که میگفت فقط برای من بپوش.رنگی که بعد از او منفورترین رنگ دنیا شد.
romangram.com | @romangram_com