#تا_آسمان_پارت_84
-چرا ناراحتی.. از صبح تو خودتی.... حواسم بهت بودا...
لبهایش لرزید. تو ی این لحظه به طرز دیوانه واری محتاج دلسوزی بود.
_حالم ... بده مهتا...
مهتا دست زیر بازوش انداخت وبلندش کرد:پاشو الان یکی میاد ..میگن حالا چه خبرشده...
پشت هم پلک زد و دماغش را بالا کشید. مهتا با پر شال گونه هایش را به نوبت خشک کرد:آفرین.. گریه نکن دیگه....
دستش را گرفت و کشیدبیرون ازآشپزخانه:بیا بریم .
***
تاریکی شب از درز پنجره ها راهش را تا میانه های سالن ،درست پیش پاهایش پیداکرده بود. شبی تاریک شبیه پرده ای مات وکدر که چسبیده بودروی مردمکهایش.
با دلشوره ای عجیب از روی مبل بلند شد و عرض سالن را تا پشت پنجره رفت . گوشه ی پرده را کنار زد . از پس شیشه نگاهش زیر سایه های درختان باغ چرخید و ایستادروی صندلیهای آلاچیق.
بیشتر از یک ساعت بود که کز کرده بود همانجا. سرش توی سینه و در پناه دستهایش بود.
نگاهش روی او ماند. هنوز باور ازدواجش با او دشوار بود. نگاه چشمهای سیاه وسردش غریبه بود. غریب و سرگردان.
آه کشید .پلک که زد سر مهراد هم بالا آمده وزل زده بود درست وسط چشمهایش .کشدارو طولانی . انگار حتی نفس هم نمی کشید.
romangram.com | @romangram_com