#تا_آسمان_پارت_83
کشیدش پشت درو چانه اش را نگه داشت:چته... ببینمت.. آسمان?
جای هر حرکتی ٬ آستین مادرش را چنگ زد. بینی اش را به مانتوی او مالید و عطرخوش ماگنولیا را نفس کشید.
_مامان .. اینارو..
با شنیدن صدای مهتا ٬سرش بیشتر توی سینه خم شد.
_چی شده.?چرا گریه میکنه?
مادرش غر زد:گریه نمیکنه...چیه باز?
_اوووم ... بابا صدات میکنه...
با فاصله گرفتن مادرش نشست روی دو پا.چشمهایش را بست . با پشت دست کشید روی لبهایش .مهتا خم شد روی سرش.
-چی شده آبجی جوونم..?
با این سوال حس کرد گریه اش بیشتر شده. مهربانی کردن به مهتا اصلا نمی آمد.
سرش راتکان داد که یعنی" هیچی".
انگشتان پای مهتا پیش چشمش ظاهر شد. دست گذاشت روی شانه اش.
romangram.com | @romangram_com