#تا_آسمان_پارت_82
نفسی گرفت . کمر صاف کردو از پشت به شانه های عریضش نگاه کرد.
صدای مادرش را از پشت سر شنید.مانتویش را تن زده بود.
_ بیا آشپزخونه کارت دارم..
راه افتاد دنبال مادرش. زن دایی فوری رفت بیرون.
_اون اتاقو... جمع و جور کردم.. یه لحاف اضافه ام گذاشتم پای تخت....پنجره هارویادت نره ببندی شبا سرد میشه .... سرما میخورین....همه چی تو یخچال براتون گذاشتم...
این جویده جویده حرف زدن مادرش فقط و فقط لرزشش را بیشتر میکرد.با گیجی نگاهی به مادرش انداخت.
روسری اش را از دور شانه کشید روی موهایش.قدمی نزدیک شد و کنار سرش آرام زمزمه کرد:برا صبحونه میگم.. عسل هم براتون کنار گذاشتم..
سری در جواب مادرش تکان داد .
تکیه داد به سینک وسینه ریز رو کشید روی چانه . نگاهش را از چشمهای موشکاف مادرش دزدید.
احساس سرما میکرد انگشتهایش را روی سرامیکها جمع کرد.از صبح چیزی توی سینه اش هی پیچ خورده و هی بزرگ شده بود..پائین رفته ولحظه ای بعد انگار که دوباره دلمه بسته بود.کمرش را از سینک جدا کردو با بغض چشم دوخت توی چشمهای مادرش.
امشب ته تیله های میشی مادرش حسی بود که تا قبل از این هرگز ندیده بود.یک قدم فاصله را برداشت وپیشانی اش را چسباند به سینه ی مادرش.دلش میخواست برای یکبارهمه که شده جای تمام بچگی هایی که نکرده بود ٬امشب برای او دخترک کوچکی شود که دلش گریه کردن میخواهد.
دست مادرش دوتا ضربه ی آرام زد پشتش׃هیسس... گریه نکنیا..
romangram.com | @romangram_com