#تا_آسمان_پارت_81

لب گزید.سرش را که پائین انداخت نگاهش خشک شد روی دستهای این مرد ... روی رینگ توی انگشتش.

یک جریان ناشناخته ای توی قلبش داشت چکه چکه میکرد. مثل خنکای قطرات بارانی که سر صبح باریده بود.

_آره مامان?

سر حاج خانوم چرخید سمتشان .سوالی نگاهی به تابان انداخت

_تسبیحتو کجا گذاشتی?

_تو اتاق رو دراور جامونده.

تابان که رو به پله چرخید مهراد کوله اش راکشید:اینو کجا میبری?

تابان جیغ زد:هههیییع... افتاده بودما...چته...?

قلبش انگار که توی سینه جمع شده بود از ترس.یک قدم روی پله ٬بی اراده بالا رفت. باگوشه چشم به او نگاه کرد. ابروهای پر و کشیده ای داشت که حالا چسبیده بودند به چشمهایش . اخم سنگینش سیاهی مردمکهایش را غلیظترو ترسناکتر نشان میداد. سر به زیرانداخت و رد شد.هر قدر فاصله اش را با این مرد بیشتر میکرد احساس امنیتش هم افزایش می یافت.

_قرار نیست این گونی رو درش بیاری?

پاهایش چسبید به زمین. انتظار شنیدن هر حرفی را داشت جز این را به قدری با این جمله حس حقارت کرد که در آنی کاسه چشمهایش گرم شد..

زن دایی توی تیررسش بود و زوم کرده بود رویشان. تنها کاری که به فکرش رسیدبرداشتن ساک بود.خم شد اما قطره ی اشکش روی ساک سیاه رنگ جا ماند. دست مهراد قبل از خودش دسته ساک را قاپید.


romangram.com | @romangram_com