#تا_آسمان_پارت_80

سربلند کرد و لبخندی زد:آره...

_چیزی جانذاریا..

_نه ... حواسم هست.

از دسته ی ساک گرفت و کشید تا سر پله ها.

تابان سر از توی گوشی اش برداشت و به رویش لبخند پاشید:مرسی ..خودم بر میدارم.

خم شدودسته ی دیگر ساک را چسبید:سنگینه..یه طرفشو بزار بگیرم...

پله ها را به سنگینی رفتند پایین. مهراد با دیدنشان آمد پای پله.

-بدش من

هرچند مطمئن نبود که مخاطب مهرادخودش باشد، اما دوست داشت اینطورفکر کند.دسته ساک را روی پله آخر رها کردو گرفت سمت مهراد.

نگاهش کرد.بدون کت ,خسته و البته آرامتر به نظر میرسید.اولین مردی بود که دوست نداشت لباس رسمی تن کند..نگاهش از پهنای سینه ی او تا گره ی محکم کراوات بالا رفت و همانجاماند. جرات پیشروی بیشتر را نداشت اما خیرگی نگاه مهراد را ندیده هم حس میکرد.

سرش را توی یک تصمیم لحظه ای بلند کرد. اما زودتر از خودش این مهراد بود که نگاهش را گرفته و مصممانه دوخته بود به تابان.

-مامان تسبیحشو بالا جاگذاشته...


romangram.com | @romangram_com