#تا_آسمان_پارت_79
به التهاب انگشت کوچکش نگاه کرد:پدر انگشتا مو در آورد....
فوت کرد روی تاول انگشتش که میسوخت:مرتیکه چاپلوس خدا تومن بابتش پول گرفت کلی هم منت سرم گذاشت... شیطونه میگه برم بکوبم رو سر کچلشا...
_شیطونه خیلی بی جا میکنه... تو ام جای حرف زدن برو یه دستی به زن دایی برسون ...اون لباسارم بریز اینجا جمعشون کنم دیر وقته...
بی میل بلند شد و لباسها ی روی تخت را بغل زد و ریخت کنار دست مادرش. کمی دست دست کرد ولی بالاخره حرف دلش را به زبان آورد׃دایی اینا م میان با شما...?
مادرش گوشه ی چشمی انداخت و دوباره مشغول شد׃نه... کجا بیان? ...پری درس ومدرسه داره به امتحانات کم مونده....دایی یه هفته ست از کارو زندگیش زده افتاده دنبال ما...اونم فردا صبح برمیگرده
دوست داشت بگوید ″برادر بزرگوارتون همه ی این یک هفته را با زن و بچه اش رفته گشت وگذار و خرید ″...ولی زبان به کام گرفت.اعصاب داغونش دیگر کشش نداشت.
هیچ حس خوبی نداشت.معده اش از وقت شام همینجور داشت حجم میگرفت. دلشوره امانش را بریده بود.دست انداخت روی گلو . انگشتانش خنکای سینه ریز را که لمس کرد ,نفسی گرفت.حاج خانوم سرشب به گردنش بسته بود. ظریف بود و خوش تراش.
دوستش داشت. سنگهای یاقوتش ,شبیه دانه های انار بود.حرکتی به مچ دستش داد.
برلیانهای آویزان دستبند زیر نور چراغ تلو لو قشنگی داشت.
مادرش ساک را نشان داد: بزارش بیرون.
ساک را روی زمین کشید تا بیرون اتاق.تابان حاضر و آماده سرش توی گوشی بود
نگاهش نشست روی کوله خاکستری پیش پایش :حاضری?
romangram.com | @romangram_com