#تا_آسمان_پارت_78

_اتفاقا حاجی هم بهش گفت یه چند روزی بمونه و آب وهوایی عوض کنه

کمی لباسهارا فشار داد و زیپ را بست:ولی قبول نکرد....

بادش خالی شد.

مادرش ناله کنان ″ا ی وایی ″گفت و بلند شد. دسته چمدان را بالا کشید و هلش داد کناردر:شمام اگه می اومدین دیگه عالی میشد و حسابی خوش میگذشت ولی خوب الان دیگه یه زن شوهر داری و باید با شرایط اون کنار بیای ...

نگاهش کرد.موهای تافت خورده ی کوتاهش ,روی شقیقه های عرق کرده اش وز شده بود.

-ماهم قراره فردا بعد ناهار راه بیفتیم...جمع و جور کردن اینجام میمونه برا بعد برگشتنمون..اون ساکو بدش من....

روی تخت کمی به پهلو خم شدو دسته ساک را کشید سمت خودش.

ضمن بلند شدن نیم نگاه به ساعت روی پاتختی انداخت یک و چهل دقیقه بود.

ساک را داد دست مادرش و غر غر کنان کفشهایش را کند و سرش داد زیر تخت.

اخم کرد. کف پاهاش به ذق ذق افتاده بود:اووووف

روی زانو نشست کف اتاق و پاشنه پای چپش را فشرد.

_ پاتو زده?


romangram.com | @romangram_com