#تا_آسمان_پارت_77
***
دستهایش را پیچید به هم. همه ی ده تا انگشتش یخ زده بود.نگاهی به ریخت وپاش های دورو برش انداخت. به اندازه ی یک کوه لباس روی تخت ,تلمبار شده بود.چشمهایش باحرکت تند و فرز دستهای مادرش در حرکت بود:میگم مامان....چیزه....
نگاه تند و تیز مادرش که برگشت هول شد׃خوب چرا نمی مونین فردا همگی با هم بریم?
مادرش آستینهای بلوز را بر گرداند روی سینه و دو لایش کرد:مگه شمام می خواین بیاین سرعین?
تابان سر شام گفته بود خیلی دوست داشت توی سفر سرعین آنها هم همراهشان باشند.آنجابود که فهمید رفتنی در کار نیست.
انتهای موهایش را پیچید دور انگشت و اهمی کرد: فعلا تصمیم نگرفتیم.... منظور من این بود که امشبو بمونید اینجا...
داشت به هر ریسمانی چنگ می انداخت.
مادرش لباس را انداخت روی چمدان وبا چشمانی تنگ نگاهش کرد.
مطمئن بود که رنگش پریده.تن سردش که این را میگفت. لب زیرینش را از داخل مکید.
_شنیدم مهراد داشت به بابات میگفت فردا صبح اول وقت راه می افتین...
خوب پس حسابی ضایع شده بود.مادرش میدانست که قصد دارندبرگردند رشت و با این حال دوباره پرسیده بود. تابان هم که خبر داشت. ظاهرا این وسط فقط خودش بی خبربود و عباس سوپری سر کوچه.
لب ولو چه اش آویزان شد . مهراد همه ی روز رابا نگاه، فقط برایش خط و نشان کشیده بود وپیکش را به سلامتی اش بالا رفته بود.آنوقت انتظار داشت برنامه هایش را بااوهماهنگ کند?با جمله ی بعدی مادرش گوشهایش تیز شد.
romangram.com | @romangram_com