#تا_آسمان_پارت_75
آیسان با همان اخم گوشی را گرفت . تماسهایش را بالا و پائین کرد و گذاشت روی گوشش.چند ثانیه بعد صدای احوال پرسی اش آمد.
_سلام جناب علیزاده....ممنون....خواهش میکنم...
صدایش نگران شد׃جدی میفرمائین......از کی شروع شده.....?
نگاهی به صفحه ساعت مچی اش انداخت׃حاضرش کنین ببرین بیمارستان.....منم تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم....
راه افتاد سمت رگال׃نه... نه... نگران نباشین....
مانتوی دانتلش را انداخت روی شانه. لبخندی زد׃کیسه ی آبشه.... بله.. خواهش میکنم جناب این کار منه......ممنونم... خداحافظ شما....
آیسان آستینهای مانتو را پوشید . زانوزد پیش پایش و کف دست را چسباند روی گونه اش׃دارم میرم....خودتم شنیدی ... کیسه آبشم پاره شده.....
با هر کلمه ی آیسان انگار بندی از بندهای دلش پاره میشد. نمیدانست چرا دست وپاهایش افتاده بود به لرزه.استرسش انگار به او هم منتقل شده بود که بی هوا بغلش کردو سرش را بوسید. ری اکشنی که معمولا سالی یکبار از او سر میزد آن هم لحظه ی تحویل سال. با اشک حدقه زده توی کاسه ی چشم نگاهش کرد.رنگ و بوی این محبتهاناب بود و مختص به خودش.
با کف دستهایش صورتش را قاب گرفت.صدایش لرزید׃داری میری.... دیگه نه من پیشتم... نه عمو.. نه زن عمو... خودتیو شوهرتو ...اون بالا سری....
اشکهای خودش حالا گلوله گلوله داشت میچکید.دستهایش رفت تا روی دستهای او.
آیسان بود که لرزش چانه اش را محکم فشار داد و فین فینی کرد׃هر وقت ... گوش میدی چی میگم هر وقت .. هر ساعت از شبانه روز....هر کجا که بودی و بهم احتیاج داشتی...
تمام حس اطمینان,صداقت و امنیتی را که کسی قادر به بخشیدنش بود را ریخت توی نگاهش׃ مطمئن باش که پیشتم.......
romangram.com | @romangram_com