#تا_آسمان_پارت_73

_رنگ به روت نمونده بچه ... شدی مث میت....

آمد پیش پایش. کف دستش را روی پیشانی اش کشید ونشانش داد׃ببین....یخ کردی و ازاونور گر گر داری عرق میریزی ....

تن صدایش را پائین آورد.مثلا داشت خرش میکرد׃ویتامینه... چیزی نیست قربونت...

بی حرف فقط به او نگاه کرد.امشب نه حوصله زبان بازی داشت نه دل و دماغ مظلوم نمائی.

اما توی نگاهش هرچه که بود آیسان را از صرافت دکتر بازی انداخت.

-خیله خوب قانع شدم.

غرغرکنان رفت سمت سرویس اتاق ومحتویات سرنگ را خالی کرد توی رو شوئی .

نگاهش رفت تا روی ساعت.صدای دست و موسیقی هنوز آن بیرون به راه بود. متوجه آیسان شد که خم شده بود روی کیفش. این صمیمیت بیش از اندازه هم دست و پایش رابسته بود.کاش آن چند جلسه مشاوره ی پیشنهادی آیسان را دودر نمیکرد.

_بگیرش...

نگاهش افتاد به ساک مقوایی׃چیه این?

_دکتر یکتا از آلمان آورده. یکی یه دونه به هر کدوم از همکارا داد.....یه روز در میون استفادش کنی.

چشم ازروی برگهای سبز آلوئه ورای روی ساک گرفت و داخلش را زیرو رو کرد.


romangram.com | @romangram_com