#تا_آسمان_پارت_71

لبهایش را غنچه کرد تا نزند زیر خنده.قیافه ی آیسان واقعا خنده دار شده بود.نفسش راخالی کرد و چشم از او گرفت .سعی کرد لحنش بی تفاوت باشد׃برام مهم نیست .

آیسان نوک کارد را با ضرب زد روی حلقه ی موز و گرفت سمتش و جویده جویده لب زد׃شماغلط بی جا میکنی که برات مهم نیست....شما خیلی ....استغفرالله... واقعا که.....خاک دو عالم برسرت.... اینجوری شوهر داری نمیکنن.....اینم صرفا جهت اطلاع....

کارد را تکان تکان داد و مجبورش کرد حلقه ی موز روی آنرا بر دارد.

موز را گرفت و نجویده بلعید. اعصابش کم خرد بود که الان رسما داغون شده بود.

خودش هم متوجه تماسهای هر چند لحظه یکبار او شده بود.. حتی چند باری هم توی محضر به بهانه ی تلفن جمع را ترک کرده بود.اما چه کار باید میکرد جز بی خیالی.

نگاهش را داد به مایع غلیظ توی لیوان. نفسی از عطر هلو گرفت.با دندان افتاد به جان لبهایش.

_آب میوتو بخور... اون موزم تمومش کن بی زحمت.....

آیسان نگران نگاهش ترکرد׃برات خوبه...

محتویات لیوان را یک نفس سر کشید. تمام حرصش را خالی کرد سر لیوان که محکم کوبیدش روی میز.

روبان پارچه ای شیری رابی فکر پیچید دور انگشت اشاره اش. .چشمهایش تازه انگاربه دورو برش باز شده بود.

دست آیسان انگشتانش را مشت کرد׃ولش کن اونو......نگا انگشتتو چیکار کردی.....

شست آیسان کشیده شد روی پوست یخ زده ی دستش׃چته تو?چرا اینقد یخی...?


romangram.com | @romangram_com