#تا_آسمان_پارت_69

دسته گل قبلی اش هجده شاخه رز صورتی بود. یک شاخه کمتر ازسنش.یادش بود که چطورسرمحمد نق زده بود که چرا یک شاخه اش کم شده .

آبی آرام و مهربان نگاهش را ریخته بود توی چشمهایش. حصارتنگ بازوانش پناه امنش بود.شیفته و شوریده بوسیده بودش وزیر گوشش با خنده زمزمه کرده بود׃״شاخه گل نوزدهمی خودمم״.

خندیده بود ودلش را زنجیر زده بود پای دل او و دنیایش را به دنیای او .

لطافت گلبرگها رو بین دو انگشت لمس کرد .حبابهای لغزان اشک پیش چشمش جرقه زد.یادش نرفته بود که چطور یک ماه تمام با وسواس دسته گلش را از دیوار کوب اتاق,سرو ته آویزان کرده بود تا خشک شوند.

شیپوریها را گرفت زیر بینی اش. رایحه ی خفیف و گسش چسبید به پرزهای بینی اش.شیپوری را هم میشد خشک کرد?

با دستی که روی پاهایش نشست به خودش آمد. لیوان آبمیوه گرفته شد سمتش.

_چته ?ساکتی ?کجا رفتی باز?

به بازی نور روی چشمهای آرایش شده ی آیسان خیره شد.سایه ی سرمه ای_دودی پشت

پلکهایش چشمهای درشتش را خمار و خوش حالت نشان میداد.

فردا از اینجا میرفت و برگشتنش با خدا بود. کی دوباره این نگاه مهربان را میدید. ?چه کسی اینطور نگران سکوت و بی حرفی اش میشد?کی نگران قرص بالا انداختن های وقت و بی وقتش میشد? چه کسی برایش از آن علف خرس های حال به هم زن می جوشاند ومجبوربه خوردنش میکرد.؟

دستش بی اراده رفت تا روی شانه ی برهنه ی او. تکه ای از موهای کاراملی اش راگرفت میان انگشتانش.ستاره های ریز و درشت کبود انگار که ریخته بودند روی بازویش.

بغض جمع شده توی گلویش شد درست اندازه ی همین سیبهای قرمز روی میز.


romangram.com | @romangram_com