#تا_آسمان_پارت_68

مهتا, بی خیال چشم وابرو آمدنهای مادرش گوشش را چسبانده بود به لبهای تابان و ریسه رفته بود.فقط خدا میدانست که چه چیز را سوژه کرده بودند.

ازطرز خنده ی بی غل و غش او خودش هم به خنده افتاد. مهتا مچ خنده اش را گرفت.

زیر گوش تابان پچ پچی کرد که اوهم برگشت.لبخند خبیثی زد وبا چشم و ابرو به جایی که مهراد ایستاده بود اشاره زد.ازهمان فاصله حرکت لبهای تابان را خواند״می رقصین باهم?״

نیشش را سریع بست. شاخ شد و مثل تابان ابرو بالا انداخت که یعنی ״نه״.

سرش بی اراده چرخید روی جمع مردانه و به مهراد نگاه کرد. عجیب بود که امشب تمام حواسش سمت این مرد جهت گرفته بود. درست تر که فکر میکرد از صبح...ازوقتی که از محضر برگشته بودند.

تمام این چند روز را روی هوا بود . مانند کسی که غرق شده و جنازه اش را ماهی ها تکه تکه کرده اند. هیچ کدام از قسمتهای خودش را پیدا نمیکرد.هیچ نشانی نبود.هیچ.

نفس کشید نگاهش که از خلا برگشت چشمهای مهراد را روی خودش دید.هول شد.چراداشت اینجور با موشکافی اسکنش میکرد?

سوسوی مردمکهای سیاهش زیر نور چلچراغ بزرگ ,دلش را چنگ میزد.

مهرادخیره توی چشمهایش با همان کنج لب کج شده گیلاس نوشیدنی اش را نشانش دادومثلا به افتخارش بالا برد.

تمام تنش نبض گرفت با این حرکت او. .حس مزخرفی ریخت توی جانش.

هرچه به آخرهای شب نزدیک میشدند اضطرابش هم بیشتر میشد. ذهن لامصبش هی هرز میپرید. به جاهایی که نباید میرفت.

به همه ابعاد این قضیه فکر کرده بود وبه این قسمتش نه, که اینطور قلبش توی سینه بنای بی تابی گذاشته بود.لبهایش را محکم گرفت زیر دندان و نگاهش را دزدید و داد به شیپوریهای سفید.


romangram.com | @romangram_com