#تا_آسمان_پارت_65
_خیلی دو ست داشت... وقتی که خبر رفتنتو پشت تلفن بهم گفت....
تابان سرش را خیلی آرام تکان داد و لب پایینش را گرفت لای دندان : تنها کاری که به عقلم رسید این بود که یه ماشین بگیرم و برگردم رشت...هنوزم که هنوزه یادم نمیادمسیر تهران تا رشتو چه جوری اومدم...
فقط توانست "متاسفم"را با صدایی ته چاهی زمزمه کند.
-جز رفتن راه دیگه ای برام نمونده بودتابان...دیگه نمیتونستم اونجارو تحمل کنم.اون شهر...اون خونه برام حکم جهنم رو داشت.شرایط روحی وحشتناکی داشتم.اون یه ماه بعد چهلم رو هم با بدبختی دووم آوردم.....تا مدتها از عالم و آدم بیخبر بودم...
_خبرشو داشتیم.....
سرش را با این حرف تابان بلند کردو مات و بی حرف زل زد توی چشمایش
_خبر چند ماه بستری شدنت رو.. ...مرخصیتو..... حتی خبر دو باره برگشتنت و ادامه تحصیلت رو... اینکه تا ماه ها تو رشت بودی وپیش خونواده ی حدید. با این همه, فاصله گرفته بودی از ماها.ما فراموشت نکرده بودیم.... رفتن محمد اونم اونجوری... رفتن تو.. منم که درگیر درس و دانشگاه...مگه چقد میتونستم رفت و آمد کنم...؟.دلم به سیمین خوش بود و همه امیدم بعد خدا مهراد.
تمام تنش را انگار اندوه گرفته بود وکسی ناخن میکشید روی قلبش... جایی که زخمی به عمق تنهایی همه ی این دوسال داشت...
_هیچ وقت یادم نمیره چه جوری التماس مهرادو بابا رو میکرد که برت گردونن. میگفت برید بیاریدش بگید فقط بزاره ببینمش.. به من زنگ میزد .
رد اشک را با نوک انگشتش گرفت وتلخ خندید: فکر میکرد من میتونم نظرتو عوض کنم.فکر میکرد به حرف من برمیگردی...
سرش را بالا گرفت و به تابان نگاه کرد.
همدردی کردنش خوب بود.وقتی که میگفت می فهممت...وقتی که میگفت تمام کن وبگذار تمام شود.اینها خوب بودند وانگار تمام آن حجم تنشی را که این روزها دوره اش کرده بودند و هرشب و هرروز درون مغزش می لولیدند را می ریخت بود دور.همه ی آن کابوسهای شبانه و قوانین نانوشته ای که تادم صبح میان جهنم تنهایی بیدار نگهش میداشتند را.
romangram.com | @romangram_com