#تا_آسمان_پارت_64

بغض تحت کنترلش نبود.حتی نفسش هم بالا نمی آمد.گوشه ی چشمهایش سوخت.

تابان بود که شانه هایش را به آغوش کشید:عزیز دلم.....نباید گریه کنی......دلمون خونه...به قران دل ماهم خونه...ولی خودم با خودم عهد کردم که حداقل من قوی باشم....وبه خودم کمک کنم این سالای سیاهو و نکبتو فراموش کنم.

تابان دست کشید لای موهایش و تارهای سیاهش را از روی نیم رخش کنار زد:خیلی هم سخت نیست آسمان....فقط باید همه ی فکرا رو بریزی دور...همه ی صدا ها ی گذشته رو...باید از نو بسازی تا بتونی زنده بمونی و زندگی کنی.

فینش را بالا کشید و لبخند بی رمقی در جواب نگاه تابان زد:بعد اون اتفاق تصورم این بود تا یه مدت طولانی نتونم فراموش کنم و درد بکشم...بعد وقتی که به درد عادت کردم شاید رها بشم و ودوباره مث یه آدم نرمال برگردم به زندگی....ولی هیچی شبیه تصوراتم نشد.من هیچ وقت خوب نشدم.

-بهت حق میدم.

صدای تابان پربود از آه وبغض. سرش را مثل خودش پائین انداخت:خاطرات خوب ازخاطرات بد خیلی خیلی بدتروبی رحمترن...از دست خاطرات تلخ خیلی راحت میشه خلاص شد...ینی کلا ذات آدماست که وقتی به روزای خوش میرسن تلخی هارو از یادمیبرن...ولی امان از دست خاطره های خوب...که همیشه مث همون روز اول ته مغز وقلب آدم ته نشین میشن و مث زالو میچسبن تن روحت.به هرچی دست میبری یکی ازاونا میاد جلو چشمت.

تابان بلند شد.پرده هارا کشید. هجوم نور عصر گاهی ریخت توی چشمهایش.دست تابان روی شانه هایش بی حرکت ماند:ولی با همه ی اینا خیلی خوبه که آدم بعضی وقتا همه ی گذشتشو بزاره پشت سر....روش بنزین بریزه و کبریت بکشه وحتی به چه جوری سوختن وخاکسترشدنشون هم نگاه نکنه.بیا نیمه پر لیوانو ببین آسمان! .

نگاهش را داد به سقف و پلک زد . برایش هیچ نیمه پر شده ای وجود نداشت.همه وجودش خالی بود.

_ما فقط محمد و از دست ندادیم,مامان هم باهاش رفت.اونی که الان و تو این چند ساعت دیدی یه پوسته ی به ظاهر سالمه .مامان از درون داغون و متلاشی شد.

پشت پلکهاش تیر می کشید و داغ می شد.نیش اشک توی چشمهایش نشست.تصویرلبخند مادر جون انگار که پیش چشمهای تارش میلرزید.

_الانم به ضرب و زور یه مشت قرص سرپائه . افسردگی.. سکته قلبی...فشار... کدومشو بگم?

نگاهش ماند روی نیم رخ گرفته ی تابان. گوشه چشمهایش برق میزد.


romangram.com | @romangram_com