#تا_آسمان_پارت_63

_گذشته ها دیگه گذشته...مهم حالاست. حالا که کنار مایی وداری برمیگردی خونه خودت...

خانه!خودخواهی بود اگر اعتراف نمیکرد که حتی زمزمه ی اسمش هم آرامش بخش بود.

شایدحق با تابان بود. بعد ازتمام روزهای تلخی که از سر گذرانده بود,حالا داشت برمیگشت تا قلبش رادوباره پس بگیرد..

گردنش را خم کرد و به آشفتگی انگشتانش نگاه کرد که قرار نبود بند بیایند.

دست تابان انگشتانش را پوشاند.نرم فشرد آنقدر که مجبور شد نگاهش کند.

-میدونی آسمان؟....از یه جایی به بعد تو زندگی آدم مجبورمیشه جور دیگه ای باشه..باید تموم کنی...رها کردن نه ها...که خیلی با تموم کردن فرق داره...وقتی بخوای رها کنی صداش میزنی....چشم تو چشمش میشی وبعد با دنیایی از احساس و هزار جور فکروخیال درست یا غلط ازش فاصله میگیری واحساساتتو واسه یه مدت نامعلوم به تعویق میندازی ...

فشار انگشتانش را بیشتر کرد .لبخندش میان سوز چشمهای تابان رنگ باخت:ولی تموم کردن فرق داره...ترس داره....ترس دوباره روبه رو شدن....ترس پشیمونی...ترس سرخوردگی...اولش درد داره و سخته ولی یه مدت بعد به مرحله ای میرسی که دیگه هیچ هراسی از برگشتن نداری...سرتو برمیگردونی و به مسیری که اومدی نگاه میکنی و میبینی هیچی نیست...نه سایه ای نه خاطره ای اونوقته که میبینی این همه عذاب ارزششو داشت.

انگشتان سردش را مشت کرد و چشمهایش را محکم فشرد.

میان اینهمه انقباض و انبساط عصبی داشت به زندگی ای فکر میکرد که بر باد رفته بود...سقف فروریخته و یوارهای شکاف برداشته اش...وریز ریز سرگیجه هایی که تمام این سالها ی دوراز خانه ٬ روی جاری میشد و ترسهایش را دوباره زنده میکرد.

آنقدر زنده که ساعت هشت صبح همان پنج شنبه ی شوم پیش چشمهایش جان بگیرد.

سرش را بلند کرد ونگاهش را داد به تابان. لبخند روی لبهایش انگار تمامی نداشت.

مهربان بود وتوی چشمهایش سودای خاطراتی مشترک میدرخشید׃گیجم تابان ...فکرمیکنم برام دیگه هیچ صبحی نیست که چشمامو باز کنم.....هیچ فردایی وجود نداره که منتظر باشم روزش به شب وصل بشه...انگار همه ی آیندرو با هاش زندگی کردم...خیلی بیشتر از سنم ...خیلی زودتر از به دنیا اومدنم...الان حس میکنم دیگه ازهمه چیز لبریزم...از خودم....از اینهمه خستگی مفرط.... اینهمه عجز..از اینکه یه روزی قرار گذاشته بودیم بدون هم زندگی نکنیم و الان دوساله دارم بدون اون سرمیکنم.


romangram.com | @romangram_com