#تا_آسمان_پارت_62

انگشتان تابان لابه لای جعد موهایش لغزید با اخمی مصنوعی از توی آینه نگاهش کرد׃فازت چیه الان مَثَلا? هان....?عروسیه داداشمه ها ناسلامتی....

سر دماغش جمع شد.

تابان خندید و بعد بی هوا شانه هایش را بغل کرد׃نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بودآسمان!

صدای گرفته ی تابان دلش را لرزاند.لب گزید .چرخید اما روی نگاه کردنش را نداشت.

تابان محکم دست حلقه کرد دور شانه هایش: اونروز که مامانت اینا وسیله هاتو آوردن تو چرا نیومدی باهاشون ?

بی فکر چرخی به رینگ توی انگشتش داد. شرمنده شد از این لحن صدای گرفته.

_مهرادم که وقتی دید تو باهاشون نیستی,خودشم نیومد....مامان خیلی ناراحت شد.

لب گزید. حق با تابان بود. یاد المشنگه ای افتاد که سر بردن جهیزیه به پا کرد.قشقرقی که مادرش راه انداخت و التماسهای آیسان.حتی با گریه مادرش هم راضی به رفتن نشد. صدای بابا فرهاد را هم در آورده بود.

سرش را بلند کرد و نگاهش را داد به تابان:مامان هنوزم بامن سر سنگینه..باهام حرف که میزنه نیگام نمیکنه.........

تابان بلند خندید وبه عادت گذشته زد روی شانه اش.

_ آره... حواسم بود...

نگاه شرمنده اش را داد به چشمهای مهربان او.


romangram.com | @romangram_com