#تا_آسمان_پارت_61

آه بلندی کشید و از پنجره دور شد.در را باز کرد واز بالای نرده ها بالا تنه اش را جلوانداخت وسرکی به نشیمن کشید.

منصوره خانوم خاله ی محمد و زن دایی توی زاویه دیدش بودند و برای مهتایی که قرمیداد دست میزدند.

در اتاق را که بست ,صدای دست و موسیقی هم دور شد.باد لپهایش را خالی کرد و رفت سمت کمد دیواری.

پیراهن سفید ش را از کاور بیرون کشیدو آماده گذاشت روی تخت.برشها ی ظریف وآستینهای سه ربعش ,همانی بود که میخواست .

چقدر آیسان سر مدلش حرص خورده بود.آیسان به فاطی خانوم گفته بود دکلته....خودش اما گفته بود نمیخواهم.....آیسان گفته بود پشت باز...گفته بود دوست ندارم....

گفته بود حداقل دنباله ی کله قندی اش را بلندتر بردارد...فاطی خانوم بیچاره. مانده بودبه ساز کدامشان برقصد...آیسان آنروز چقدر دری وری بارش کرده بود.ولش کرده بودهمانجا خانه ی فاطی خانوم و خودش تنها برگشته بود.چقدر یک روز تمام ,تلفنها وپیامهایش را بی جواب گذاشته بودو چقدرهم راه به دست آوردن دلش کوتاه بود.با یک غافلگیری ضربتی توی مطبش.

لبخند محوی به یادش زد.چرخید وتوی آینه, دستی لا به لای موهای حالت گرفته اش سراند. این چهره ی جدید ,بعد مدتها برایش تازگی داشت . هر چند که انگارچندان هم باب میل بقیه نشده بود .قیا فه وارفته و آویزان مادرش به محض دیدنش حالش راگرفته بود.مهتا بسته بودش به توپ و تشر یاد لبخند رضایت حاج خانوم افتاد و دود اسفندی که راه به راه به خوردش داده بود.این بین چشمای مهربان تابان بود که لحظه به لحظه بادیدنش پر و خالی شده بود

_تق تق تق... بیام تو...?

به صدای در سر بلند کرد .تابان بود که سر و بعد بالا تنه اش را فرستاد توخنده اش رابلعید:تو که اومدی... دیگه اجا زه گرفتنت واسه چی بود...?

_تنهایی...?کمک میخوای...?

سر تکا ن داد که یعنی "آره"

_چه خبره اون پا یین...?معرکه را انداختن ?خونه رو گذاشتن رو سرشون....


romangram.com | @romangram_com