#تا_آسمان_پارت_60
آن سوی شیشه ها بهار آمده بود.پرستوها هم میخواندند.
کاش زندگی از جایی که او رفته بود دوباره جوانه میزد.میپیچید به دورش مهتای دیوانه میگفت بیا اصلا فرض کنیم که او از همان ابتدا نبوده .
انگشتان سردش را چسباند دوسمت گونه هایش واز سرمای پنجره تنش لرزید.حتی اگرتمام راه های رسیدن به اورا هم بر خودش میبست به این معنی نبود که میتواند حافظه اش را هم پاک کند.
تمام شبها ی این دوسال که تا مرز فروپاشی رفته و باز گشته بود.همان شبهایی که پنجره های اتاقش را باز میکردتا صدای زجه هایش در صدای خیابان گم شود.
تمام خوابهایش که به وقت بیدار شدن نمیدانست بایدفریاد بکشد یا هاهای گریه هایش رابیرون بریزد.
بغض پیچیده در گلویش را خفه کرد.
یاد تابان افتاد.کسی که بعدیکسال برگشته بود ایران و تمام ساعات صبح امروزرا باحسرتی خاموش میان چشمهای سیاهش برایش حرف زده بود.به یاد روزهای رفته وروزهای هنوز نیامده.گفته بود ماهمه به هم وصلیم و نمیتوانیم جدا شویم. میگفت جای خالی ات هنوز میان تارو پود خانه ی قدیمی اشان پرنشده. که حاج خانوم هنوز چشمش را دوخته به درهای خانه تا آمدنت را ببیند.
دروغ نبود اگر میگفت که زیرو رو شده بود ،که دلش تپیده بود. برای بهار نارنجهای باغچه ی حاج خانوم. برای دوباره دیدن تلولو لرزان آفتاب میان حوض آبی حیاط ...برای ایوان بزرگ و عطر باران خورده ی شمعدانیهایش.انگار تازه فهمیده بود که تمام سرمایه اش از این سالهای عبور کرده, حسرت بوده و لبخندی تلخ....شانه هایی افتاده و آلبوم تصاویری که درهجوم دردهای بی امان جان پناهش میشدند.
هفتمین روز از دومین ماه سال هم داشت میگذشت حس میکردریشه هایش خشکیده اند و کیلومتر ها دور از تن چوبی اش میان خاک مرده اند.روحش میل شدیدی به خاکستر شدن داشت. توی این سالها بارها همین کابوس راتوی خوابهایش دیده بود و تا خواسته بود بیدار شود سقوط کرده و میان تاریکی سرو ته مانده بود.جیغ میکشید . چشمهای خیسش را که باز میکرد میدید دنیا همان طور دست نخورده باقی مانده.
لیوانهای نیم خورده ی چای....قرصهای رنگارنگ اعصاب....کتابها همانجا توی کتابخانه....قاب عکس اوروی میز....وعطر او توی اتاق....لابه لای پرده ها.....میان ملافه ها...انعکاس نفسهای اوروی شیشه ها.
آنوقت بود که گریه هایش میان آغوش بابافرهاد تا سحر کش می آمد...میان قدم زدنهای عصبی مادرش و سرنگهای مملواز آرامبخشهایی که فقط تامرز خواب میکشانیدش.
زندگی هم نوایی غم انگیزی با روحش داشت.داستانی سیاه با پایانی تلخ.حالا هی ثانیه هارا بشمارد.خودش را نرمال ،سالم و بی تفاوت نشان دهد وفکر کند که این بهار هم به آرامی وزش نسیمی از سمت دریا از روی پلکهای روزگارش خواهد گذشت.
romangram.com | @romangram_com