#تا_آسمان_پارت_59

ناهار به دعوت بابا فرهاد توی هتل ایرانیان صرف شد و قرار بود بعد از شام هم مراسم مختصری همینجا توی ویلا برگزار شود و بروند سر خانه و زندگی اشان.

پوزخند گوشه ی لبهایش نشست. خانه....زندگی.

تمام این سالهای بعد او فکر میکرد اگر تمام راه راکه بدود...از آدمهای گذشته که فاصله بگیرد وسر توی لاک خودش فروکند زندگی هم دست از سرش بر میدارد.

بعد میتواندیک گوشه با خیال راحت بنشیند و به روزهای مثلا خوبی که روانشناس خوش خیالش وعده ی آمدنشان را داده بود فکر کند.

اما حالا میدید که این همه سال تمرین و ممارست برای فراموشی بی نتیجه بوده. حالا که بیشتر از یکساعت بود ایستاده بود پشت پنجره وبا خیال خودش حرف می زد که زندگی همین بود؟

همین خوردن و خوابیدن و اکسیژن حرام کردن؟

روزهایی که در آن نه چیزی تمام میشود نه شروع.؟

همین که مدتهای مدید در رخوتی ابدی معلق بمانی.صبح هایی که شب نشود و شبهایی که صبح...هفته های کشدار....روزهای لعنتی....مجبورت میکنندخودت را هر ثانیه هزار بار رصد کنی و دنبال خودت بگردی.خنده هارا .....گریه ها را...تک تک صدا هاو حلاوت های مانده زیر دندان لحظه هایت را. همان حلاوتهایی که تورا یاد گذشته می اندازد و غمگینت میکند.خاطراتی که واردارت میکنند دست بکشی به دیوارهای سیمانی روزگارت....به چهره های آدمهای زندگی ات و هی از خودت بپرسی تمام شد؟

حق داشت که بترسد.حق نداشت؟

وقتی که میدید تمام خویشتن داری این سالهایش تنها به نشانه ای بند بود.تنها به تلنگرکوچکی از گذشته.

وقتی که هیچ کدام از چیزهایی که فکر میکرد تمام این مدت حالش را خوب می کردند،حالا میدید که کار ساز نبوده اند و تنها خودش را فریب داده است. اینکه یک چیزهایی را بدانی و نتوانی جلو اتفاق افتادنش را بگیری.ترس داشت .نداشت؟

کف دستش را چسباند به شیشه ی سرد پنجره .برداشت و به رد انگشتانش نگاه کرد.


romangram.com | @romangram_com