#تا_آسمان_پارت_58
از کجا باید میدانست که سه سال بعد قراراست همه چیز تمام شود..?
درسش...خوشبختی بزرگش...آرزوهای کوچکش...وفرصت عاشقی کردنش...
سر دردناکش سر خورد روی بالش.چشم بست. تصاویرپشت پلکهایش را دوست داشت.این دنیای تاریک روشن را
قاب عکسهای روی دیوار که لبخند میزدند...چراغهای روشن...بوی آشتی....و هوس ازسرگرفتن زندگی با او....هوس از سر گرفتن بوسه ها و آغوشها.....هوس از سر گرفتن عشق میان امن ترین جای دنیا....خانه ای که بی او دیگر نبود.که دیگر محال بوددست دلش به ساختن آن برود.
***
بهار از برگهای درخت نارنج ....از عطر پامچالهای وحشی باغ به اتاق هجوم آورده بود.صدای پرندها که از سمت تنهایی پرواز کرده و روی شاخه های درخت ارغوان پشت پنجره نشسته و با هر وزش باد هیاهوی غریبی به راه انداخته بودند ٬لابه لای متن موسیقی شادی که از طبقه ی پائین می آمد گم شده بود.
نگاهش را چرخاندروی ساعت..هنوزخبری از آیسان نبود.قبل از ظهر نتوانسته بودخودش را به محضر برساند اما قول داده بود برای دیدن شازده ی مرادی هم که شده تاعصر خودش را حتمامیرساند.
چرخید و نگاهش رفت توی باغ و رسید به آلاچیق.
بابافرهاد به همراه حاج مرادی و چند نفری از مردها ایستاده وگرم صحبت بودند.
هر چند دقیقه یکبارهم ماشینی می ایستاد و چهره ی آشنایی از آن پیاده میشد.چشمهایش برای دیدن او بی اراده چرخید. سرش را به شیشه ی پنجره نزدیکتر کرد و نگاهش رااز لای نرده های بالکن انداخت روی تراس طبقه ی اول. آنجا هم نبود. ماشینش هم توی باغ نبود.
یادمحضر افتاد وامتناع مهراد از نشستن روی صندلی کناری اش .گلویش انگار که پر شدولی بعد برای خودش شانه بالا انداخت که "به درک".اما دوباره دست چپش را بالا آوردوبرای چندمین بار به حلقه اش نگاه کرد . انگار هنوز باورش نشده بود که دوباره ازدواج کرده.توی بیست و چند سالگی شناسنامه ی پرو پیمانی داشت.
نفس عمیقش روی شیشه جاماند. همین چند ساعت پیش توی محضر عقد کرده بودند.
romangram.com | @romangram_com