#تا_آسمان_پارت_57

آرزو هایشان بزرگ نبودند که جای آدمهارا تنگ کنند....دنیا خیلی بزرگتر ازآرزوهایشان بود اما خوشی هایشان راتاب نیاورد .

نگاهش مانده بود روی مهتابی پشت پنجره که هی دور میشد وهی نزدیک.مثل سوسوی اولین ستاره ی شب ...شبهایی که انگار هیچ وقت تمامی نداشتند.

تراس کوچکشان ..با آن دوصندلی فلزی وتشکچه های سبزی که خودش دوخته بود....باگلدان لاجوردی شمعدانی قرمزش.همانی که محمد همیشه گلبرگهایش را میچید روی موهایش و به حرص و جوشش میخندید و چای میوه ای درست میکرد...

لبخندش خیس بود و کوچک...حسش به تازه گی همان روزها بود ,به گرمی عطرکوکیهای خانوم سماواتی که همه ی خانه را پر میکرد.همسایه ی تراس به تراسشان,که بزرگ وکوچک محله "مادر "صدایش میکردند.

بیوه ی تنهایی که آوازه ی شیرینیهای خانه گی اش توی تمام رشت پیچیده بود.یادش بودکه محمد چقدر هوایش را داشت ...هوای تنهاییهایش را...هوای درد پا هاو دستهایش...هوای دلتنگی و بیوه گی اش را....

کی فکرش را میکرد یک روز خودش هم بشود یکی شبیه خانوم سماواتی ?

تنها...

دلتنگ...

بیوه...

با دردهایی که شمردنی نبودند...کی بود که میگفت آدمها مثل هم نیستند...?آدمها دردهای مشترکی داشتند...زخم ها ویادگاریهای مشترک...

میخندیدندواز آرزوهای کوچکشان میگفتند ...از بچه هایی که هنوز نداشتند..

خودش پسر دوست داشت ودل محمد, دختر. دختری که برایش ناز کند وپیراهن چین چینی بپوشد. میگفت و خودش هم میخندید وقربان صدقه اش میرفت.میگفت پدر شدن رادوست دارد, بابایی شنیدن را...ولی خودش, نه... مادر شدن برایش زود بود سه سال فرصت داشت تا درسهایش تمام شود.


romangram.com | @romangram_com