#تا_آسمان_پارت_56

آیسان همیشه معتقد بود توان انسان به قدری است که خودش خواسته.درست به اندازه ی آرزوهایش.راست میگفت شاید توان بیشتر از این خواستن از سرنوشت را نداشت.

نفس کشید. بلند....خسته...عمیق.دوباره بلند شد.

انگار که روی هیچ زمینی بند نمیشد.لیوان چای سبزش را برداشت . به تصویر لرزان چشمهای خودش روی چای نگاه کرد و خندید.این موقع از شب بایک لیوان یخ کرده ازیک نوشیدنی تلخ...با سری مملو از دردو شبی لبریز از مه و ترس با چند چراغ کم سوکه آن سمت پنجره روشن اند تنها مانده.بی خوابی به جانش افتاده.قرصها هم کاری ازدستشان ساخته نیست.

هر قدر هم که آدمها همان آدمهای گذشته بودند.هر قدر هم که این و آن دلداری میدادند وامید دروغین را هر یک ساعت به یکساعت میان شریانهایش تزریق میکردند....امادیگر محال بودچیزی شبیه گذشته باشد.با نبود او انگار که یک قسمت بزرگی از دنیانبود.

لبخند داشت تصویر فردایی که با او ساخته بود.تصویر آینده ای که با هم ترسیم کرده بودند.

دستهایشان رادراز میکردند.خانه ای میکشیدند در حوالی آسمان. میان آبی ترین طبقه اش.

موهای خرمایی مواج او...مژه های طلایی برگشته اش.لحظه هایی که کلید می انداخت وبا همان چشمهای همیشه....با همان دستهای همیشه....لبخند میزد....دست میبرد میان موهای بازش...می بوئیدش و همانجا پشت در قول میداد که"همیشه اینطور دیوانه واردوستش بدارد...که هرگز نمیرود"

شبیه یک جفت پرنده ی سرما زده می لولیدند میان هم....وقلبهایشان تند و تند می زددنیا همین بود.....همین چهار گوشه ی امن وگرم و پر از آرزو.

پلک بسته اش لرزید.قطره اشک لیز خورده را با انگشت گرفت.

_ آرزو...

تکرار کرد:آرزو...

زنده بود و آرزویش توی گور...


romangram.com | @romangram_com