#تا_آسمان_پارت_55

احساس عجیبی ،لحظه ای پرش میکرد و لحظه ای بعد شبیه توده ای پوک و توخالی،رهایش می کرد.انگار که فرسخ ها پرت تر از تنش داشت اتفاقی می افتاد. به دلش بدآمده بود.

مهمانها ساعتها قبل ،بعد از مراسم برگشته بودند رشت. حتی با وجود اصرارهای خانواده اش ...با وجود برق اشتیاق به ماندنی که توی نی نی چشمهای حاج خانوم بود.مهراد کارهای شرکتش را بهانه کرده بود وحاجی رستوران هایش را....

.میان همهمه های خنده و شوخی های امشب چقدر احساس کرده بود دوراست.

حتی وقتی حاج خانوم با آن چشمهای پرمحبت مادرانه نگاهش کرده و به روی قلبش فشرده بودش بازهم دور بود...خیلی دور.شبیه تکه ی کوچک و سرگردانی از خشکی وسط اقیانوس..خالی.... تنها ومعلق.

درست مثل حالا و امشب خودش که حتی نمیدانست کجای این اتاق قرار دارد.اصلا روی زمین است یا توی هواتمام این دوسال را عادت کرده بود به موج های آرام و ریز ی که تکانش میدادند...به زندگی راکد و بی اویش.به رفتن و آمدنهای بی دلیل نور...

سر پردردش مثل کوه بود. سخت و سنگین. رها شد روی تخت. دستهایش را گذاشت روی امن ترین جای تنش ....روی قفسه ی سینه وچشمهای بیخواب اش را داد به سقف.

هیچ چیز امشب شبیه بله بران نبود. شیرینی را پری گرفته بود چای را مهتا.گل راحاجی داده بود دستش ٬حلقه را حاج خانوم.

جای خنده گریسته بودوجای حرف برای هم خط نشان کشیده بودند .

تمام این هفته های نفرینی اخیر را به زیرو رو کردن گذشته و خودش پرداخته بود.گذشته ی خاکستری و خود بی رنگش .

اما حالا همه چیزسیاه به نظر میرسید. سیاه و بی نور.دوست داشت فردا صبح که بیدارمیشود دست کسی روی پیشانی اش باشد و بگوید"نگران نباش...تمام شد....بلند شو که همه چیز خوابی کوتاه و دم سحر بود"

وقتی که به این "همه چیز"فکر میکرد دقیقا نمیدانست منظورش چیست.شایدامروز....شاید دیروز..... شاید او.... شاید خودش...نمیدانست. جوی اشکهایش شره گرفت و رفت لای موهایش.

خیلی تلخ است که توی دنیا این همه چشم خیس باشد و اینهمه شانه ی خالی و تنها.


romangram.com | @romangram_com