#تا_آسمان_پارت_54

چشمهای بر افروخته اش را زیر روشنایی کمرنگ چراغ کشید جلوترو کلمه هاراکوبید توی صورتش :حالا که من با پای خودم...با حلقه وگل اومدم...حالا که این خاله بازی رو راه انداختین ....حالا دیگه خیلی دیره...

توانش داشت ته میکشید . دیگه نای مقاومتی نداشت .اعتراف میکرد که زیر سلطه نگاه طلبکار او کم آورده بود. روگرفت .

لب که باز کردزمزمه هایش گم شد میان بلوای نسیم شام گاهی:متاسفم بابت... همه چیز... نمیخواستم اینجوری بشه.

_ مادر من توی این ماه یه سکته رو ازسرگذ رونده.....

نگاه لرزانش برگشت توی چشمهای مهراد. برق سطح مردمکهایش متاثرش کرد.صدایش دیگر آن صلابت دقایق قبل را نداشت. تمام ابهتش ریخته ونا بود شده بود.

_یه هفته است با من حرفی نزده....توی صورتمم نگاه نکرده....حالا داری به من میگی متاسفم....تاسف تو به چه درد من میخوره ?.....من برای خاطر اون از همه چیزم میگذرم

مکثی توی صورتش کرد:حتی از خودم!

این لحن بی برو برگشت... این صدای مرتعش خش گرفته وادارش کرد چشم بدزدد.صورتش را که چرخاند قدمهای او به سرعت از کنارش رد شد و رفت سمت پله ها.

***

گیسش راکشید روی شانه.انگشتانش, بی حواس رفت تا زیر سینه ,تا انتهای بسته شده ی موها.کاسه ی سرش پر از درد بود.میتوانست تورم رگ روی شقیقه اش را, حتی لمس نکرده هم حس کند.

برق حلقه اش توی تاریکی درخشید .چرخی به رینگ پلاتنینی اش داد . یک ردیف نگین درهم تابیده ,شبیه خوشه گندم.

ساعت دو و بیست دقیقه بود و خوابش نمی برد.شعاع باریک نوری که از لای در نفوذمیکرد قسمتی از پوستر روی دیوار را روشن کرده بود.


romangram.com | @romangram_com