#تا_آسمان_پارت_53
تمام تنش یخ بست. دیگر حتی نفرت هم کافی اش نبود.این مرد ,خیلی کارکشته تر از این حرفها بود.
-مواظب حرف زدنتون باشید....همون دلایلی که شما رو تا اینجا کشونده ,باعث شده منم الان اینجا بشینم وبه مزخرفات شما گوش بدم.
گفت و قدمهایش برگشت.ثانیه ای کوتاه چشم بست. عطر آغشته ی میخکها به هوای شب ششهایش را پر کرد.نگاهش روی شب چراغهای روشن تراس باز شد.اگر قرار به تمام کردن بود. اگر میبایست همه چیزهمینجا چال میشد و میماند ,پس بهتر بود محترمانه ازهم جدا میشدند. میتوانست فراموش کند. حضور چند ساعته ی این مرد توی زندگی اش بی اهمیت تر از آن بود که جایی برای دلخوری و کدورت باقی بماند.
قدم نرفته اش را با نا امیدی برگشت .خسته بود .دلش شکسته بود. آنقدری توی این نیم ساعت با نریختن اشکهایش جنگیده بود که دیگر توانی برای یک جدال دیگر با این مبارز تازه نفس در خودش نمیدید.
میبخشید. این مرد را.. زخم هایی که امشب زده بودرا... این دقیقه های بد شگون ونحسی که برایش ساخته بود را.... میبخشید به احترام قطره قطره ی اشکهای حاج خانوم... به حرمت تک تک لحظه های آن سه سال که برایش به یادگار مانده بود....
این مرد را به حرمت خاک پاک محمدش میبخشید و فراموش میکرد.
دم عمیقی گرفت وعرق روی پیشانی اش را را پا ک کرد:شرمنده اگه کنترلمو از دست دادم جناب مرادی...واقعا قصد بی احترامی نداشتم .... خونواده ی شما حق بزرگی به گردن من دارن.بهتره که همین حالا سنگامونو باهاشون وا بکنیم و این بحثو همینجا ....
_مسخره ست...
بی حرکت و با دهانی باز مانده نگاهش را داد به لبخند پر طعنه و مصنوعی او
_ حالا دیگه واسه زدن این حرفا خیلی دیره
این صدا به شدت تحت کنترل بود .به شدت داشت خفه میشد . با اینحال متوجه بود که ظرفیت بالقوه ای دارد تا به نعره تبدیل شود.
_حالا که همه حرفا زده شده ... حالا که مادر من با اون سن وسال با اون حال خرابش تا اینجا اومده
romangram.com | @romangram_com