#تا_آسمان_پارت_52

.منتظر عکس العمل او نماند. سرش را بر گرداند.ولی قدم اولش به زمین نرسیده نگاهش ماند روی انگشتان دستی که به دور مچش گره بسته بود.

تا به حالا اینطور نفسش را حبس نکرده بود .تمام اراده ...غرور...واطمینانش مشت شدمیان پنجه های بی پروای او.

با استرس نیم نگاه سمت پنجره های ساختمان انداخت.صدای پراز خشم اوزیر گوشش بود.

_ خانواده ی من مسخره ی شما ...بنده هم عاشق دلشکسته تون نیستم که این همه راه روبکوبیم بیایم دست بوس جنابعالی وبعد جوابش بشه رفتار دور از نزاکت وبچه گانه شماخانوم.

مغزش داغ کردبا این حرفها. مچش را با حرص و لبهایی قفل شده بالا کشید اما پنجه های مهراد رهایش نکرد.

به سیاهی غلیظ مردمکهای او نگاه کرد که آتش ازمیان آن زبانه میکشید.محال بود!...محال بود این چشمها روزی بشوند منبع آرامش.

گردنش را کمی بالا کشید ومثل خود او از لای دندانهای چفت شده اش شمرده شمرده لب زد׃کسی هم شما رو مجبور نکرده بود که تشریف بیارید دست بوس خونواده من....

حالا دم و بازدمشان روی صورتهای هم می پاشید.برجسته شدن فک او راکه دید,مطمئن شد که تیرش به هدف نشسته.

_فکر میکنم بهتره همینجا این بحث رو کاتش کنیم .دلیلی برای ادامه این کشمکش نیست . اگر هم مخالفتی داشتین بهتر این بود که تشریف نمی آوردید.....اینجوری نه شماوخانوادتون توی زحمت می افتادید نه ما.

گروپ گروپ خون را توی مغزش حس میکرد .

_جالبه !...هه ...!سخنران قابلی هستین ....پس با این حساب تنها مخالف این جریان منم...

مچش را به حرکت تندی رها کرد.چشمهای باریک شده اش باحرص دوری روی اندامش زد ودندانهای ردیفش با نیشخندی نمایان شد׃من اگه میدونستم قراره این جوری بازی بخورم همون دوسال پیش تکلیفتو مشخص میکردم و این همه وقت سرم بی کلاه نمیموند...حیف....


romangram.com | @romangram_com