#تا_آسمان_پارت_51

لعنتی.برای چی آنطور داشت با موشکافی بالا و پایینش میکرد.؟

_باید فکرشو میکردم...

سراو که عقب رفت, ریه های خودش بی اختیار خالی شد. یک نگاه به نیمرخ او با آن خطوط جدی و برجسته انداخت. غلط کرده بود که فکر میکرد مرد آرام و سر به زیریست.

_ من یعنی من متوجه نمیشم منظورتون...چیه ?

جا خورد از چرخش سریع مردمکهای او. نگاه بی صاحبش انگار که پاچه میگرفت.

_ یا شما مشکل ذهنی دارید یا دارید با ما مثل معلولین ذهنی رفتا ر میکنید.

کپ کرد با این جمله.این دیگر خارج از تحملش بود . آدم سکوت کردن در برابر توهین و تحقیرنبود .هر چه قدر هم که به موقعیتش به عنوان میهمان باید احترام قائل میشد.

تصمیمش را گرفته بود.انگشتانش را بند کرد به لبه ی میز.پایه ی صندلی فلزی باایستادن یکباره اش با صدای گوش خراشی کشیده شد.

-دلیلی نمیبینم اینجا بشینم وبه اهانتهای شما گوش بدم.

تلاش زیادی کرده بود تا کلمات مودبانه تری انتخاب کند...ولی بهتر از اینها را بلدنبود.به درک که مهمان بود وپسر حاج مرادی...

به جهنم که یک روزی نه چندان دور برادرشوهرش بود...

اصلا به گور سیاه که به آیسان قول داده بود خانوم باشد. الان نه برایش حال حاج خانوم مهم بود ونه عکس العمل بقیه....گور بابای ادب و عرف و عادت....


romangram.com | @romangram_com