#تا_آسمان_پارت_49

بیشتر از ده دقیقه بود که جا گرفته بود روی صندلی گوشه ی آلاچیق . حتی جرات سربلند کردن نداشت.با کنج چشم تکان خوردن او را دید .

پلکهایش نا محسوس بالا رفت. بالاخره بعد ده دقیقه دست به سینه ایستادن رضایت به تغییر پوزیشن داده بود.؟ اینبار کف دست راستش روی فک و چانه اش بود. هی میرفت و هی می آمد.

نگاه از برق کفشهای سیاه او گرفت.

باپشت ناخن شصت ,تند و تند می کشید روی ناخن شصت چپش.

تمام کاسه سرش داشت آرام آرام نبض میگرفت. مضطرب بود.عصبی بود نواختن نبض شقیقه اش,تکانهای عصبی کف پایش روی موزائیکها,گوشه ی ور آمده ی شصتش وبازدمها ی بی قاعده ای که انگار قصد جانش را کرده بود.... هر کدام از اینها برای توجیه نروس بودنش کفایت میکرد.

کف پاهایش را سفت نگه داشت روی موزاییکهای خاکی رنگ حیاط.یاد حرف محمدافتاد که همیشه میگفت ″مهراد آدم کم حرف ودیر جوشیه.میگفت ساکت و بی سروصداست″ .تابان هم که گفته بود″ دلسوز و خانواده دوست...″کمی به سلولهای خاکستری مغزش فشار آورد.

انگشتای سردش رامحکم جمع کرد توی کف دستش.گفته بود″ مهربان...″

از پشت به عرض شانه هایش نگاه کرد و پاهایی که با فاصله ی کمی از هم ٬باز شده بودلبه ی سنگ چین باغچه.شاید اگر تمام اینها را میچید کنار هم میتوانست به نتیجه ی قابل قبولی برسد.

ولی حتی اگر آرامترین وساکت ترین مرد دنیا هم می بود,حداقل ظاهرش اینرانشان نمی داد.

نگاهش به زیر بود که نوک کفشهای اورا در مقابلش دید.سربلند کرد.خیره گی چشمهایش مثل برق سه فاز تمام تنش را لرزاند.

این مرد...این مرد با این چشمهای سیاه غریب, با این نفس پر نفوذش که هوای اطراف رابه قرنطینه عطر سرکش تلخش در آورده بود ,درونش را آشوب میکرد. نفسهایش توی این شام خنک اردیبهشتی چسبیده بود بیخ گلویش وقصد خروج نداشت.آنقدری مبهوت کنکاش توی نگاه او بود که حتی پوزخندش راهم ندید.

دوباره نگاهش کشیده شد روی زمین.یاد آخرین برخوردشان افتاد.بیشتر از دوسال از آن شب میگذشت وانگار که دوباره برگشته باشد به آنروزها... ذهنش میل عجیبی به عقب گرد داشت.....میل ویرانگری برای نبش قبر لحظه های مرده و خاک گرفته....


romangram.com | @romangram_com