#تا_آسمان_پارت_47
-میمونه حرفایی که باید بین خودشون زده بشه که اگه اجازه بفرمائین برن و یه چند کلامی باهم صحبت کنن و به قول معروف سنگاشو نو وابکنن.
پریچهر ضمن گرفتن شیرینی خم شد و کنار گوشش پچ زد: واسه یه خواستگاری ببین چه آلاگارسون کرده لامصب.
نگاهش بی اراده رفت روی او. روی گونه ها و پیشانی رنگ گرفته ی بلندش.کمی بالاتر برق موهای سیاهی که مثل برق شمشیر مینشست توی چشم.
چشمهایش دقیقتر شد. کراوات مشکی براق ،پیراهن دودی و کت و شلوار سیاه روی قامت بلند و کشیده اش به طرز وحشتناکی خوش نشسته بود.حتی ساعت دور مچش هم بالباسهایش هماهنگ بود. یک صفحه گرد استیل.مشکی و شیک.
با کف زدنهای آرامی به خودش آمد و فوری چشم از نگاه بالا آمده ی او دزدید.
-پاشو باباجان.
کجاپا میشد؟
خان عمو به گیجی اش لبخند زد و دوباره به حرف آمد.
-پاشو آقا مهرادو راهنمایی کن.
نگاهش دوباره که نشست روی او اینبار گوشهایش هم سرخ شده بود. میرفت و با این برج زهرمارحرف میزد.؟ کسی که از لحظه ی آمدن فقط یکبارسر بلند کرده و زهرچشم گرفته بود؟
چه کاری بود؟صحبت خصوصی برای کسی بود که حق انتخاب داشت .نه برای یکی مثل خودش.
-من...من...من حرفی ندارم.
romangram.com | @romangram_com