#تا_آسمان_پارت_46
مهتا پلکهایش را باز و بسته کرد و از همان فاصله لب زد که"گریه نکن"
مگر دست خودش بود؟تمام وجودش دوسال قبل به دست او رها شده بود.بعد از آن پائیزلعنتی گم شد و دیگر هرگز هیچ تکه ای از خودش را میان دستهای هیچ آدمی پیدانکرد.از آن سال دیگرهیچ چیز به اراده اش نبود. نه زبانش...نه قدمهایش...نه خنده هایش ونه دیگر گریه هایش.
به صدای حاجی چشمهایش را دوباره به فرش دوخت.
-امشب بنده به اتفاق حاج خانوم و البته با اجازه ی جناب سالاری و آقا فرهاد نازنین وباقی بزرگواران یه بار دیگه در خونه ی شمارو زدیم....اومدیم تا این آقا مهراد مارو به غلامی قبول کنین.
دستش را زد روی شانه ی آقا مهرادش و دوباره صدای خنده اش پیچید:هیچ مسئله یانقطه ی کوری بینمون نیست....همه ی گفتنی ها گفته شده وحرفها زده شده...ما همه جوره خواهان دخترمون هستیم و هرشرط و شروطی هم که داشته باشه به دیده ی منت می پذیریم.
خان عمو "خواهش میکنمی " گفت .دایی مثل همیشه لبخند زد.
بابافرهاد با همان لحن آرام و باوقار همیشگی اش رو کرد سمت حاجی:خواهش میکنم حاج آقا....منزل خودتونه....باعث افتخاره.
حریر نازک بلوز میان رطوبت انگشتانش مچاله شد.
یک عصبیت مداوم....یک جوراسترس مزمن و بغرنج داشت کم کم تارهای عصبی اش را می کشید.
انگشتانش را با تمام توان قفل کرد میان هم. تازه داشت به حرف مهتا میرسید. راست میگفت. حاجی همان حاجی گذشته بود.با همان تن صدای قوی و مختص خودش...باهمان نگاه پرنفوذی که هیچ وقت حرفش را نفهمید..همان قاطعیت و استواری کلام.مردی که انگار هرگز گذر زمان را حس نمیکرد.مردی که قاعده ی بازی را خیلی خوب بلدبود.
چشمهایش از روی میز گذشت. گوی بلوری پراز لاله های بنفش...جعبه ی طلاکوب جواهری که برقش زیر نور لوستر چشمها را میسوزاند.پنج سال قبل خبری از این دست و دلبازیهای ملوکانه نبود
حواسش پرت صدایی شد که مخاطب قرارش داده بود.هیچ کدام از صحبتهارا به یادنداشت. سر که بلند کرد چشم در چشم حاجی شد.
romangram.com | @romangram_com