#تا_آسمان_پارت_45

حاج مرادی نشسته بود صدر مجلس و صحبت را همچنان به دست داشت. خان عموسمت راستش وسمت دیگرش هم آن غریبه ی سربه زیر.

انگار که در اعماق اقیانوس بود. صدای حاجی را از پس حبابهای آب میشنید.

-حاج خانوم؟

چانه اش به حرف حاجی رفت توی یقه.

-امشب،شب پیوند و پیمانه...شب میلاد مولا علی...گریه نکن که دوری به سر اومد...حالا که پیش دخترتی روا نیست که دیگه غصه بخوری...گفتی هیشکی برات آسمان نمیشه...گفته بودی بوی محمدتو میده...بفرما...این شما و این آسمان خانومت.

لبهایش علی رغم طنین آرام خنده های جمع دوباره لرزید.

سخت بود اینجا نشستن و بغض خوردن.تاریخ با قساوت تمام دوباره داشت تکرار مکررمیکرد.تمام روزهای رفته داشتند روحش را می بلعیدند.آدمهای گذشته با سرعتی باورنکردنی به زندگی اش باز گشته بودند واین میترسانیدش.

دست لرزان حاج خانوم هردودستش را گرفت و کشید روی پاهای خودش:خداروشکرمادر...خدارو صد هزارمرتبه شکر.

بغلش کرد. سرش را برای هزارمین بار بوسید و دست زیر چانه اش نشاند:سرتو بگیربالا مادر...بزار یه دل سیر نگات کنم.

اشک دوباره توی سینه اش به خروش در آمد و میان خانه ی چشمهایش فواره

زد.چشمهای مهربان حاج خانوم از بارانی نریخته تر بود:محمد بی وفایی کردو منو ول کرد به امون خدا....تو دیگه چرا...تو که بی وفا نبودی.

صدای فین فین های حاضرین راه افتاده بود.حتی چشمهای مهتا هم داشت میدرخشید.


romangram.com | @romangram_com