#تا_آسمان_پارت_44

کف دستهایش را باز کرد روی زانوهایش.نگاهشان کرد.هیچ چیز میانشان نبود.فقط همان چند خط صاف و کوتاه و بلند همیشگی.خطوط عمری که جایی قرار بود قطع شوند و چند شیار باریک و کم عمق که فقط به درد آن دنیا میخوردند.

کدام دنیا؟اینرا هی از خودش میپرسید ؟

اینجا یی که ایستاده بود چیزی شبیه همان "آن دنیا"بود.

آنقدر غریب و ناشناخته که انگار روی یک بلندی ایستاده و مه غلیظی تمام اطرافش راپوشانده بود.تمام ذهنش را..چشمهایش را....حتی وقتی که نفس میکشید مزه ی مه رامیان ریه هایش حس میکرد.

مزه تمام حرفهایی که باید به هم میزدند و فرصت نشد.مزه ی تمام روزهای رفته را.حالاهی بنشیند و به آدمهای توی نشیمن پرنور خانه ی پدری نگاه کند.حالا هی الکی لبهایش را کش بدهد. هی زور بزند که بغض نکند. هی آن مرد چشم سیاه سر به زیر مسکوت را نگاه نکند.

یک لحظه ...فقط یک آن سر صاحب آن چشمها بالا آمدبا پوزخندی تماشایی که کنج لب داشت سرتاپایش را با نگاه رصدکرد.

پشتش تیر کشید و عرق سردی بن موهایش را پوشاند.

جای تمام اشکهای قدیمی روی صورتش سوخت.پاهایش و دستهایش انگار که دوباره شکسته باشد.درد را تا مغز استخوان حس میکرد .

صدای کلمات او هنوز توی سرش جا مانده بود"اگه نبودی الان محمد زنده بود...همه چی تقصیر تو شد"

همان شب...همان جا پیش چشمهای او تلو تلو خورده بود...گوشه ی دیوار ایستاده و فقط به این مرد نگاه کرده بود... چهلمین شب پرواز محمد... سیاه ترین و واپسین تصو یر ازاو... ولرزش شانه های مردانه اش زیر سایه بان ایوان بزرگ و قدیمی حاج خانوم...زیر چک چک قطره های باران سردی که تا خود صبح باریده بود.

پلکهایش به هم خورد.هنوز نگاه خیره و تاریک او روی صورتش بود. جایی درست وسط حلقه ی مردمکهایش.

کف دستهای تر و یخ زده اش را کشید به پارچه ی دامن و نگاهش را داد به دستمال کاغذی خیس و مچاله.


romangram.com | @romangram_com