#تا_آسمان_پارت_43
_نشنیدم.
_باشه بابا باشه.
_برو دیگه خدافظ...
خداحافظ روی لبهایش حرف نشد.نگاه تارش روی درو دیوار اتاق گشت.پلاک پلاتینی میان شست و اشاره اش نوازش میشد.
یعنی درستش این بود که از دور گردن بازش میکرد. یعنی الان داشت خیانت میکرد.?
خیانت?اصلا خیانت به کی.?فعلا که چیزی معلوم نبود?بود?
سری چرخاندوبه دسته گل خشک شده ی توی گلدان نگاه کرد .
گیریم که زنجیرش را باز میکرد...دسته گلش را هم میسپرد دست باد.... با خاطره هایش چه میکرد.?
آن سه سال عاشقی را کجا گم وگورش میکرد?
قلبش را مشت کرد. با این لعنتی چه میکرد?
با صدای دوباره ی آیفون نفسی کشید و ایستاد.
***
romangram.com | @romangram_com