#تا_آسمان_پارت_42
از دست خودش شاکی بود که با یک اسم رفته بود به هپروت׃ها.. ینی... جانم.
_جانت بی بلا.. میگم چی تنت کردی?
نگاهی به پرو پاچه ی ولنگ و بازش انداخت. یک وجب دامن تنش کرده بودند و یک بلوز مسخره.
دست روی آن پاپیون کذایی گذاشت داشت خفه میشد. دم بلندش را که کشید انگار جان دوباره ای گرفت. دست کشید روی پوست گردنش׃اون بلوز دامن لیمویی یقه کراواتی که فاطی خانوم دوخته ... اونو... همون که زیتونیشو توام داری.
_اولالا .. بیچاره پسر حاجی.
معده اش به هم پیچید.انگشتانش روی خنکای زنجیر لغزید.آمد کمی بالاتر, روی آن گردوی لعنتی.
چشم دوخت به دیوار روبه رویش.روی تابلو فرش آویخته.جمله اش را جوید و لب زد:استرس دارم...
فکر نمیکرد شنیده باشد . یاد گوشهای تیزش نبود.
_استرس واس چی دیگه. میری مث بچه آدم سنگین و رنگین میشنی با هاش سنگاتو وامیکنی . ببینین چند چندین باهم... از برنامه هات بگو .. از خواسته هات.. خلا صه درست و حسابی باهاش صحبت کن دیگه...نزار فردا بامبول در آره واست ترس نداره... لولو که نیست...گوش میدی چی میگم?آسمان?
_آره... آره...
_با ریکلا.. حالام برو بزار منم به کارام برسم . شب زنگ میزنی همه چی رو موبه موبرام تعریف میکنی. اکی?
بی فکر سری تکان داد.
romangram.com | @romangram_com