#تا_آسمان_پارت_41

صدای آیسان هم بدتر از خودش افتضاح بود. گرفته و پر از شرمندگی.

_به جون خودت حتی وقت نکردم ناهار بخورم...

-چرا... چه خبره مگه...?

صدای آیسان پچ پچ شد:نگفته بودم مگه?مراسم معارفه ی نیک سرشته امروز....رئیس جدید بیمارستان... مرتیکه ی یه وری از صبح پدرمونو در آورده ....انگار که اینجاپادگانه...

فحشی چار واداری نثارش کرد و دوباره غرید׃الانم که اومده بخش ما... منه بدبختم که با امینی و دو تا جراح دیگه امروز شیفت بودیم.... دیگه نشد دودر ش کنم.... یه, یه ربع دیگه هم تو سالن اجتماعات سخنرانی داره...الهی حلواشو بخورم....

خنده ی بی موقعش را جوید و گوشی را جا به جا کرد׃حالا واقعا سرشتش نیکو هست یانه?

_والا سرشتشو نمیدونم ولی قیافش که ״جود لائه״.انگاری که قلشه ... بیشرف.

چشمهایش با این تعریف برق زد׃وووی یعنی تا اون حد...?

یاد فیلم״زمستان سخت״افتاد و جنگل برفی و صحنه های خاک برسری توی کلبه.

چها رانگشتش را گرفت زیر دندان. سر خودش غرید׃خجالت بکش دختره ی بی حیا...توی این گیرو دار فقط همینش مانده بود که همچین فکرهایی به سرش بزند.

مورمورش شد از هول.

_حواست با منه?


romangram.com | @romangram_com