#تا_آسمان_پارت_39
توی آینه نگاهی به ابروهای کوتاه دخترانه اش انداخت. با پشت چهار انگشت ,از پایین به بالا کشید روی پوست گونه اش.
مهتا همیشه میگفت شبیه سوگولی ناصرالدین شاه شده.میگفت عزاداری برای یک مرده سه روز ودر نهایت یک هفته .میگفت یک زن تا سه ماه وظیفه داره سیاه شوهرش رابپوشد.
کف دستهایش را گذاشت روی میز توالت .کمی به پایین خم شد. نگاهش به نوک انگشتهای بی رنگش بود.افکار خودش زیادی متحجرانه وقدیمی بود یا مهتا زیادی بی احساس...?نمیدانست. امروز هیچ چیز نمیدانست.
با صدای آیفون از دنیای افکار سیاه فاصله گرفت و گوشه ی پرده ی حریر را کنارزد.
زن عمو ناهید و پشت سرش هیکل درشت خان عمو. فامیل کوچکشان به مزخرفترین بهانه ی ممکن دوباره دور هم جمع شده بودند.نگاهش را با امیدی کاذب دوخت به پشت سر عمو.با صدای بسته شدن در حیاط از اتاق زد بیرون. ودوید سمت ورودی.
مهتا ریزمی خندید:عشخت قرار نیست بیاااااد....
اهمیتی نداد و قبل از رسیدن دست مادرش به دستگیره پرید توی تراس.
_آیسان نیومد نه?
زن عمو خندید.
_نه مادر شیفت بود امروز.
_میدونم اینو .. ولی گفتش.. شاید...
سرزن عمو حالا برگشته بود سمت مادرش ׃ نه عزیزم از خیر اومدنش بگذرامروز....طفلی بچم امروز هلاک میشه...
romangram.com | @romangram_com