#تا_آسمان_پارت_38
دوتا دستها یش را برد پشت گردن وبا حرکتی موهایش را از یقه بیرون کشید..انتهای چین کش بلوز را ,روی کمر مرتب کرد و با گره ای ظریف یقه کراواتی اش رابست..چرخید رو به آینه.
برای صدمین باربه صفحه ی گوشی اش نگاهی انداخت.
با لبهایی برگشته تایپ کرد׃بیای ... باشه?
کمی ماند و دوباره نوشت׃آسی تهنا.. آسی غمگین... آسی دپ...
چندتا ایموجی گریان و ناامید هم اضافه کرد و...... سند.
توی همین چند ساعت این پنجمین پیام اینچنینی اش بود.هر چند که تلاشش بی فایده بود.حرف آیسان یک کلام بود.میدانست وقتی که میگفت ״سرم شلوغه״ یعنی چه!
خودش قبل از ظهر,دوباراز مطبش بعد هر زایمان زنگ زده و با ذوق و شوق از به قول خودش ״پیشی کوشولوهای״ تازه به دنیا آمده گفته و وصف جمالشان را کرده بود.
دستی بی اراده کشید روی شکمش. چشمهای نمورش را دوخت به حرکت افقی دستهایش.این سرنوشت لعنتی داغ خیلی چیزها را به دلش گذاشته بود.
نگاهش رفت بالا تا روی صورت رنگ و لعاب گرفته اش. آهش را تا توانست عمیقترکشید.
به شکلاتی لبهایش نگاهی انداخت. و برای چندمین بار به هم مالیدشان .گونه های برنزه اش را دوست نداشت .نوچ نوچی کرد:خدا بگم چیکارت نکنه مهتا..!
با کف دست کشید روی گونه وباقی آثار رژگونه را برداشت .کمی معذب بود. همان یک ذره ریمل هم توی چشم بود.
یادش نمی آمد آخرین بار کی رفته بود سر وقت کیف لوازم آرایشش .دست خودش که نبود .دست دلش به آرایش نمی رفت .
romangram.com | @romangram_com