#تا_آسمان_پارت_37

سر که پائین انداخت یک قطر اشک از میان مژه هایش فرار کرد.

-نمی دونم، اما انگار انتهای قصه ی ماست، انتهای قصه ها همین شکلیه، نه؟ همینطورکه توی اتاق هیجده متریت زیر پتو می ری و هق هق هاتو قورت میدی.؟همینجوری مثل من که شدم یه مرده ی در حال حرکت؟

مهتا موزیک تازه دانلود شده برای امشب را پلی کرده وصدای خواننده را برده بودبالا.

صدای"های"و گرم لیلا است که انگار دیگر آن حس قدیم را ندارد ...

"امشب چه شبی ست شب مراد است امشب.... "

شانه بالا انداخت.

-شاید م من حس و حال آدم هارو نمی فهمم ...

خیال می کرد وصال همیشه واژه ای شاد کننده باشد..اما الان اینجورنیست.نمی دانست این لحظه کدام لحظه است ... این انتها کدام انتهاست این ثانیه حرفش چیست .فقط و فقط نشانه ها را توی ذهن ثبت می کرد.. بیرون باران می بارید انگار

-می دونی از چی می ترسم تو این لحظه؟از شب هایی که تا صبحش بارون می باره..از صبحی که بیدارشم و همه چیزخیس باشه.. خیلی خیس ...

***

دکمه ی ریزو صدفی سر آستینهایش را بست .برای چندمین با ر به لباسهایش نگاه کرد.شومیز حریر لیمویی رنگ با دامن رو زانویی همرنگش. با این دامن تنگ وکوتاه احساس راحتی نمیکرد .

زیر لب غر غری نثار روح پر فتوح مهتا کرد .تمام مدت مثل اجل,مانده بود بالای سرش وتا تکه آخر لباسهایش را نپوشیده ,ولش نکرده بود .


romangram.com | @romangram_com