#تا_آسمان_پارت_36

به میز توالت نگاه کرد و جای قاب عکسی که دیگر نبود.

عکس هارا بابافرهاد جمع کرده و مادرش گم و گور کرده بود.

آیسان میگفت بهار از راه رسیده.میگفت دیگر وقت شروع دوباره است.

لبخندش طعم زهر گرفت.

عکس هارا که گم کنی کم کم چهره ها هم فراموشت میشوند.مثل خاطراتی که هر چه فکر میکنی به یادشان نمی آوری.انگار که از روز ازل نبوده اند.که از روز اول نساخته بودی اشان. چیزهای دیگری جایگزینش شده اند. چیزهایی تازه تر وغریبه تر.جزئیات را از یاد میبری و اسمش را هم در کمال وقاحت میگذاری زوال عقل.درست مثل او.عکس هایش رفته بود و همین روزها بود که صدایش را هم لابه لای هزاران هزار فولدر بی نام و نشان ذهنی گم کند.

انگشتانش را گذاشت روی چشمش و محکم فشرد.

نشست روی صندلی .سرش را گذاشت روی میز وپیشانی اش را چسباند به بازو.

دایی حبیب سر ظهر از تهران رسیده بود وسرو صدای پریچهر دائی زاده ی تیتیشش ازهمان لحظه ی آمدن روی مغزش راه میرفت.

مهتا همین دیشب گفته بود "شانس آوردیم که دوباره ازدواج کردی وگرنه قیافه ی دایی داشت یادم میرفت".

مادرش از توی نشیمن داشت صدایش میزد.

نگاهش را دوخت به عقربه های ساعت که سر در پی هم گذاشته بودند.

دیگر باید کم کم از راه میرسیدند. صدای پاهای دلهره و اضطراب را روی تنش می شنید. دستهای یخ زده اش را برد لای زانوهایش و به هم پیچید.


romangram.com | @romangram_com