#تا_آسمان_پارت_35

خندید: آره یه خوشگل بی عقل!

مهتا جستی زد وصاف ماند:ببین اونقد منو به حرف کشیدی یادم رفت اصلا واسه چی اومده بودم دستش را کشید ومجبورش کرد بلند شود:پاشو حاضر شو الان بانو خانوم بیچارمون میکنه.

چشمایش را محکم بست ودوباره که بازشان کرد مهتا دست به کمر ,جلوی در های بسته ی کمد بود.

چشمای ریز شده ولبهایی که به طرز خیلی مسخره ای فرستاده بودشان جلو.فقط خدا میدانست چی توی سرش میگذشت.

با حرکتی نمایشی در های کمد را باز کرد:دادادادام...مهتا بانو معجزه میکند....

یکی زدپس کله ی او:دیوونه ای به خدا

***

به قول چشمهای همیشه خیس او.زندگی را نمیشود عوض کرد.قوانینش را....چهار چوب هایش را.فقط بایدزندگی را راه رفت واصلا به این فکرنکرد که بهار آمده و داری به تصویر باران زده ی تک درخت انجیر توی باغچه نگاه میکنی و بهار ....این بهار لعنتی دارد به تنهایی ات دامن میزند.

انگار هنوز بهمن است و سرمایش....ودانه دانه ی برفهایش...ومنظره ای که روبه رویش بود.داشت سعی میکرد اورا با همان شال سرمه ای دور گردن، با همان نیلی های مهربان تصور کند که ایستاده کنار آدم برفی کج و معوجی که ساخته و برایش لبخند می فرستد.

سعی میکرد وانمود کند که خوب است.که هیچ چیز عوض نخواهد شد. که وقتی چشم بازمیکند که بهار از نیمه گذشته.

مهتا با تمام سبک مغزی اش راست میگفت. باید به دل احمق خودش حالی میکرد که حاج خانوم همان مادر جون است .تابان هم همان تابان.میماند مهراد که پسر همان زن بود.که به آیسان قول داده بود بیخیال باشد. که دوسال بود داشت تمرین فراموشی میکرد.

نفس عمیقش روی شیشه پاشید.چرخید و کمرش را تکیه داد به پیشگاه پنجره.


romangram.com | @romangram_com