#تا_آسمان_پارت_34

از پشت پنجره دور شد ونشست کنج تخت:این کار حس خیلی بدی بهم میده...

کف دستایش را فشرد روی تشک وعقبتر کشید.جابه جا شدن مهتا را دید وپاهایش را که جمع کرد زیرتنه اش.:چرت نگو...حاجی همون حاجیه,حاج خانوم همون مادر جونته ,تابان هم که همون تابان پنج سال پیش...میمونه مهراد که اونم بچه همون پدر ومادره ..باهمون تربیت.مطمئن باش هیچ چیز وحشتناکی این وسط نیست که بخواد توروبترسونه.

با خودش فکر کرد شاید حق با مهتا باشد...شاید باید همه ترس ها وتردیدها یش رامیگذاشت پای یک استرس طبیعی.

شاید مهراد برایش بهترین گزینه بود .مسلم بود که فرصتهای پنج سال پیشش را نداشت ....درستش هم همین بود ...

با مهراد ازدواج میکرد....میتوانست به او محبت کند.... گذشته میتوانست در کناراوکمرنگ شود...برمیگشت و دو باره از نو شروع میکرد ....

سرش را روی دیوار بالا کشید وزل زد به یک جفت لاله ی مات و واژگون سقف اتاق:من هیچی ازش نمیدونم مهتا......همه چیز به نظرم خیلی مبهم وگنگ میاد.

_دیوونه همون بهتر که برخوردی باهاش نداشتی..

صدای مهتا اینبار درست زیر گوشش بود .با فرو رفتن تشک ,نفس او روی صورتش پخش شد

_اگه هفت روز هفته هشت روز شو جلو چشمت بود ...راست وچپ آبجی و زن داداش صدات میزد خوب بود?

نگاهی به مهتا انداخت . گاهی وقتا استدلالهای این دختر هم در نوع خودش بی نظیربود. چشمهایش چرخی روی موهای سیخ و چند سانتی او زد. به یاد نداشت هیچ وقت قدموهایش به پائینتر از سرشانه هایش رسیده باشد.

مهتا بود که چشمایش را لوچ کرد:چیه داری بالا پایینم میکنی?

انگشت اشاره اش را زد زیر چانه ورقص گردنی برایش آمد:خوجلم?


romangram.com | @romangram_com