#تا_آسمان_پارت_33

_میشه زیر دیپلم حرف بزنی ?آخه سوات ما به این چیزا قد نمیده...

دستهای مهتا را باز کرد وچرخید.نگاهی به قهوه ای غلیظ مردمکهایش انداخت و رفت بالاتر ,روی ابروهای هاشور زده ی روشنش.این یک قلم هم ,تحفه ی اینبارش از تبریزبود .مهتا مثل خودش نبود که همه چیزش را نگه دارد برای شوهرش.آک و صفرکیلومتر.میگفت مردها لیاقت این از خود گذشتگی هارا ندارند.

_تو اگه جای من بودی چی کار میکردی مهتا?

مهتا بود که پوف کشداری کرد.رفت وخودش را انداخت رو صندلی .

_ بازم صد رحمت به سوالات استاد جلالی !

میخواست بزند به در لوده گی واز زیر بار جواب شانه خالی کند.مهتا که جای او نبود.نمیتوانست درکش کند.میتوانست?

شانه ای بالا داد ودوباره چرخید رو به حیاط.

مهتا داشت غر میزد:چه زودم بهش بر میخوره ...

جوابش را که نداد صدایش دوباره آمد׃راستش....اوووم....یعنی میدونی آسی ...یه کم ...چیزه ..یه کم پیچیده ست جواب این سوال...ببین بالاخره که باید ازدواج کنی.

از این "ببین بالاخره ها"متنفر بود. پشت هر کدامشان جز بدبختی چیز دیگری برایش نبود.

_خوب پس چه بهتر که با آدم اهلش باشه.

مهتا نفسی گرفت واینبار با مهربانی بعیدی چشم چرخاند رو ی صورتش: تو که دیگه چم و خم اینا دستته...


romangram.com | @romangram_com