#تا_آسمان_پارت_32
کسی که مثل آدمهای بیرون از این پنجره تفسیرت نکند. که حکم صادر نکند. که قصاص قبل از جنایت نکند.که کاری نکند که اراده ی این انگشتان بد مصب خودت راهم نداشته باشی. که منتظر نباشی همین که اطرافت خالی از غیر شد ناخنهایت را میان ملافه هاچنگ کنی و بالشت را دورن دهان حبس .که مبادا صدایت را یک شهر بشنود.
نفس کشید وبه خودش فکر کرد.به خستگی اش....به تمام دیروز و روزهای قبلترش..به صحبتهای بابا.....به حرفهای آیسان...به مادرش و منطقی که برایش قابل قبول نبود.
دستهایش را زیر سینه پیچید به هم.نگاهش روی باغچه بود .روی بوته ی به گل نشسته محمدی,گل محبوب بابافرهادش.
سرو صدا ی مهتا از سالن نشیمن می آمد.شب قبل از تبریز برگشته بود,برای مراسم مثلا عقد کنانش.بازدمش روی شیشه ها شد.دوباره داشت ازدواج میکرد.به همین راحتی .اصلا مگر رضایت داده بود.?با خودش فکر کرد رضایت که همیشه نبایدکلامی باشد.سکوت هم نشانه ی رضا بود.
یاد تابان افتاد وتماس تلفنی روز قبلش. با توپ وتشر مادرش با قربان صدقه های آیسان بالاخره راضی شده بود بعد مدتها با او صحبت کند.صحبتی که انگار همه منتظرش بودند تا به جواب "بله"تعبیرش کنند.
تابان گفته بود وگفته بود و گفته بود...از روزهای خوب گذشته ,از محمدی که دیگرقرار نبود بر گردد...گفته بوداز فرصتهای جوانی اش ,از زیبایی اش...از خودش گفته بود ,از برنامه هایش , از سفر ش به ایران...دست آخر هم گفته بود از مهراد,از برادربه قول خودش مهربان و اهل زندگی اش,برادر اهل خانواده ودلسوزش.
نگاه کرد به بخار روی شیشه که قطره قطره لیز میخورد,درست مثل زندگی خودش که ذره ذره آب شده وفرو ریخته بود.دوست داشت فکر کند به حس هایش,به اینکه الان چه حالی دارد,به اینکه وقتی اسم مهراد می آید,احساساتش چه باری میگیرند,مثبت یامنفی?!اصلا چیزی هم بنام حس مثبت توی وجودش بود یا نه?
جواب خودش را داد;نه مثبت نه منفی....خنثی...مثل دنیای بزرگی که میان آن گم شده بود...نه سیاه نه سفید...خاکستری خاکستری...مات وآلوده.
دستها ی آشنایی دور شانه هایش حلقه بست. عطر شیرینش را به ریه فرستاد .مثل همیشه کاراملی وگرم.انگشتان مهتا را ,روی سینه اش مشت کرد.
_داری به چی فکر میکنی آجی?
لبخند کمرنگی روی لبهایش آمد:به هیچی وبه همه چی!
چانه ی مهتا ,فشار آرامی به شانه ی سمت چپش آورد.حالا صورتهایشان در کنار هم بود.
romangram.com | @romangram_com