#تا_آسمان_پارت_31
مگر میشد یادش برود.. خواهرانه های تابان را ..مادرانه های بی ریای مادر جون را...یاد حماقتهایش که می افتا د دلش میخواست از خجالت آب شود .تلفنهایی که توی تمام این دوسال جواب نداد, پیامهای تابان که همه را نخوانده پاک کرد,هدیه های وقت وبی وقتشان ....از کی اینهمه بی وجدان شده بود ?از کی این همه نمک نشناس شده بود?حق با بابا بود ..نه میشد ونه میتوانست که فراموششان کند.سرنوشتش انگار گره ی کوری با این خانواده خورده بود.
صدای آمرانه بابا و قاطعیت کلامش ,مجبورش کرد سر از روی سینه اش بردارد.
_باشرایطی که امروز داری فکر نمیکنم بتونی به جدایی از این خونواده فکر کنی آسمان.
اخم کرد وبا نارضایتی لب از لب برداشت:من هیچی ا زشون نمیخوام .راضی ام اونجارو بر گردونم به خودشون .اینو بعد محمد به حاج خانوم هم گف..
بابااجازه نداد جمله ا ش را به فعل برساند:کمی عاقلانه فکر کن بابا !به نظرت حاجی قبول میکرد?هان?
_نمیدونم...
دست انداخت دور سرش:نمیدونم بابا ...
با بلند شدن بابا خودش هم ایستاد.
_تا فردا فکراتو بکن .دلم میخواد اینبار به حرف ما اعتماد کنیو تصمیم درستی بگیری.
چشمهایش را گذاشت روی هم..همه آرزویش این بود که دیگر باز نشوند.
***
بعضی وقتها به یک ناشناس نیاز داری. به یک ناشناس لال و بی زبان.که فقط چند دقیقه بنشیند کنارت و شانه هایش را به توی غرق در اشک امانت دهد.کسی که تعبیرت نکند.
romangram.com | @romangram_com