#تا_آسمان_پارت_30
_پس بزارین به حال خودم باشم ....من نمی خوام ازدواج کنم نه با مهراد نه با هیچکس دیگه.
با دو انگشت شقیقه های هر دو طرف را فشرد.آ نقدر محکم که برای ثانیه ای ضربان دردناکش را حس نکرد
.چه خوب بود این بی حسی ...این بی دردی...چه خوب میشد اگر میگذاشتند به دردخودش بمیرد.
چند ماه بود این بحثهای بی سروته شده بود کار هر روزشان. دستی که رو ی سرش کشیده شد باعث شد چشمهایش را بالا بگیرد.
_اجازه بده بیان بابا ...بزار حرفاشونو بزنن حداقل به احترام اون سالهایی که تو براشون مثل تابان بودی نه آسمان ..نه به عنوان عروس.گمونم اینو بهشون مدیونی.
بدهکار بود یانه ?به آن روزها که بر میگشت ,توی سرش چیزی نبود جزیادویادگارهای فراموش نشدنی...یادگارهایی که حالا نبودند ونبودشون از پا درش آورده بود.آن سالها به جرات ,نقطه عطف تمام این بیست و چهار سال عمرش بود.
نگاه خالی وعاجزش جرات بیشتری به بابا داد.
-نزار احساس کنم دارم بهت ظلم میکنم دخترم.اجازه بده این زنجیرشکسته دوباره جوش بخوره .بزار خوشبختی دوباره برگرده به این خونواده.دل شکسته ی اون زنو دیگه بیشتر از این نشکن.میگفت همه امید وآرزوم برگشتن دوباره آسمانه
نگاهش را دوخت به قاب عکس و لبهایش به هم خورد:با دلم ...با زندگیم که شده میدون جنگ چی کارکنم بابا? چه جوری پای یکی دیگه رو بکشم وسط این آشفته بازار?من هنوز با رفتن محمد کنار نیومدم مهرادو چیکارش کنم.?
نگاه نا امیدش چرخی روی صورت بابا زد.سرش که کشیده شد تو سینه او نفسش هم آه شد.
_درست میشه بابا.حوصله کن. ترس و تردید رو از دلت بگیر . درسته برخورد چندانی با مهراد نداشتم اما همین که تودامن اون زن بزرگ شده برای من حجته. کی بهتر ازمهراد .?
بابا بود که سرش راعقب کشیدوپیشانی اش را بوسید . لبخند مهربانی زدو دوباره سرش را به سینه کشید:اصلا فکر کن یه غریبه ست که ازت خواستگاری کرده.منو عموت درموردش حسابی پرس و جو کردیم.. تو محل کارش... حتی با یکی دو تا از کارکنان امین رستورانش....همه تاییدش کردن...خودتم قبول داری که خونواده ی سالم و اصیلی هستن.......یه مدت باهاشون در ارتباط بودی وخوب میشناسیشون و مطمنئم یادت نرفته.
romangram.com | @romangram_com